(( 45 ))

1.9K 304 795
                                    

تلفن همراهش بی وقفه زنگ میخورد پس نگاهی به زین، که کنارش ایستاده بود و با گیجی به لیام و تمام تغییراتش نگاه میکرد، انداخت و از اتاق خارج شد...

×بله مگ؟

"های لویی. حال لیام خوبه؟

با چشم هاش به دنبال هری گشت...

×آره خوبه. آوردیمش هتلی که خودمون ساکنیم و الانم دکتر بالا سرشه. اونجا همه چیز مرتبه؟ کسی که متوجه چیزی نشده؟

"همه چیز خوب پیش میره. واقعا حالش خوبه؟ میتونه برای کنسرت بعدی خودشو برسونه؟

اخمی ناشی از تمرکز روی پیشونیش نشست...

×کنسرت بعدی کی هست؟

"فردا

ابروهاش بالا پرید...

×امم نه مطمئن نیستم. شاید حتی با خودمون ببریمش خونه. یه سری مشکلات به وجود اومده

آهی کشید و ادامه داد...

×ازت میخوام به کسی چیزی نگی

برای هری که با دو جعبه ی پیتزا و یه نایلون سفید رنگ از آسانسور خارج شد دست تکون داد...

"خیالت راحت باشه. مواظبش باشین

تماس رو قطع کرد و لب های هری که حالا رو به روش ایستاده بود رو بوسید...

×کجا بودی؟

*رفتم برای خرید شام

نگاهی به دست هاش کرد و با چیزی که به ذهنش رسید ناخودآگاه به خنده افتاد...

بگو زین آدم نیست بدون اینکه بگی...

*چرا میخندی؟

×هیچی!

هری کمی نگاهش کرد و وقتی جواب دیگه ای نگرفت سرش رو پایین انداخت...

نایلون سفید رو به دست لویی داد...

*این برای لیامه

لویی لبخندی زد و بی حرف سر تکون داد...

برگشت و با دکتر و زین که در حال حرف زدن بودند مواجه شد...

نایلون سوپ رو به دست هری برگردوند و خودش رو به دکتر رسوند...

×برادرم چطوره؟

"داشتم به ایشون میگفتم. گویا روز سخت و پر استرسی رو گذروندن و با یه تلنگر کوچیک دچار شوک عصبی شدن، اما نگران نباشید.کاملا خفیف بوده و الان چیزی جز سردرد و گزگز دست و پا باقی نمونده. تا چند ساعت دیگه کاملا بهبود پیدا میکنه.

با عجله گفت و پس از رد و بدل کردن چند کلام دیگه از اون ها دور شد...

هری بوسه ای روی گونه ی لویی گذاشت و بدون توجه به زین وارد اتاق شد...

لویی به زین نگاه کرد...

از همون لحظه ی اولی که لیام رو دیده بود متعجب بود...

... cute baby ...Where stories live. Discover now