(( 24 ))

1.9K 271 200
                                    

افکار و خواسته های زیادی در حال جولان دادن توی سرش بودند اما برای تحقق دادن بهشون به اندازه ی فوق العاده ای ناتوان بود...

ناتوان بود اما دیگه نمیتونست صبر بیشتری به کار بگیره...

امروز روز سومی بود که به بیمارستان منتقل شده بود و متعاقب اون روز سومی بود که لیام توی خونه تنها بود...

خوشحال بود که حداقل خدمتکارارو برای یه روز مرخص کرده و لیام الان تنها نیست...

نگاهشو به هری داد...

با چشم های بی حس و اخم های تو همش از پنجره ی غبار گرفته ی بیمارستان به تردد آمبولانس ها و ماشین های دیگه که هراز گاهی چند وارد حیاط بیمارستان میشدند و پس از دقایقی اونجا رو ترک میکردن نگاه میکرد...

میدونست که احتما جواب منفی شنیدن خیلی زیاده اما دل به دریا زد...

×میخوام ازت یچیزی بخوام

*اونجا خونه ی کی بود؟

×چی؟

هری برگشت این بار نگاه خیره و چشم های به خون نشستش رو به تیله های اقیانوسی لویی دوخت...

*اونجایی که من بودم، اونجایی که تو رو از یکی از اتاقاش پیدا کردم، اونجا کجا بود؟؟

حالا اخم های لویی هم در هم رفته بود...

کمی خودش رو _با وجود همه ی دردی که داشت_ بالا کشید و تمام تلاشش رو روی این موضوع گذاشت که چهرش نشون دهنده ی چیزی نباشه...

×ببین پسر، درسته یه سری توافقات با هم کردیم ولی هنوز بهت اعتماد ندارم که همچیو بهت بگم.

در واقع اصلا اعتماد ندارم. فقط مجبورم.

*فکر میکنی من خوبم؟ من حتی خودم دلیل کارهامو نمیدونم! نباید اینجا باشم ولی هستم. نباید بهت کمک کنم ولی فقط در حال انجام این کارم. گیج و سردرگمم.

گردن لویی ناتوان از تحمل وزن افکار اون پسر کج شد...

هری راست می گفت...

حتی لویی هم گیج شده بود...

*چی میخوای؟

نگاهشو از پای داغون شدش به هری که هنوزنیم نگاهی هم بهش ننداخته بود داد...

×میخوام مرخص شم. باید با دکترم صحبت کنی و راضیش کنی مرخصم کنه.

اخم های هری محو شد و جاش رو به پوزخند داد...

کمی چرخید و نگاه خیرشو به لویی داد...

*مطمئنی که میدونی دو روز پیش وقتتو توی اتاق عمل گذروندی؟؟حواست هست که تیر خوردی و هنوزم بهت سرم خون وصله درسته؟؟ لعنتی تو حتی الان نمیتونی بدون کمک راه بری از شدت ضعف و سرگیجه، و البته اون پای چلاقتو نباید نادیده گرفت.

... cute baby ...Where stories live. Discover now