افکار و خواسته های زیادی در حال جولان دادن توی سرش بودند اما برای تحقق دادن بهشون به اندازه ی فوق العاده ای ناتوان بود...
ناتوان بود اما دیگه نمیتونست صبر بیشتری به کار بگیره...
امروز روز سومی بود که به بیمارستان منتقل شده بود و متعاقب اون روز سومی بود که لیام توی خونه تنها بود...
خوشحال بود که حداقل خدمتکارارو برای یه روز مرخص کرده و لیام الان تنها نیست...
نگاهشو به هری داد...
با چشم های بی حس و اخم های تو همش از پنجره ی غبار گرفته ی بیمارستان به تردد آمبولانس ها و ماشین های دیگه که هراز گاهی چند وارد حیاط بیمارستان میشدند و پس از دقایقی اونجا رو ترک میکردن نگاه میکرد...
میدونست که احتما جواب منفی شنیدن خیلی زیاده اما دل به دریا زد...
×میخوام ازت یچیزی بخوام
*اونجا خونه ی کی بود؟
×چی؟
هری برگشت این بار نگاه خیره و چشم های به خون نشستش رو به تیله های اقیانوسی لویی دوخت...
*اونجایی که من بودم، اونجایی که تو رو از یکی از اتاقاش پیدا کردم، اونجا کجا بود؟؟
حالا اخم های لویی هم در هم رفته بود...
کمی خودش رو _با وجود همه ی دردی که داشت_ بالا کشید و تمام تلاشش رو روی این موضوع گذاشت که چهرش نشون دهنده ی چیزی نباشه...
×ببین پسر، درسته یه سری توافقات با هم کردیم ولی هنوز بهت اعتماد ندارم که همچیو بهت بگم.
در واقع اصلا اعتماد ندارم. فقط مجبورم.
*فکر میکنی من خوبم؟ من حتی خودم دلیل کارهامو نمیدونم! نباید اینجا باشم ولی هستم. نباید بهت کمک کنم ولی فقط در حال انجام این کارم. گیج و سردرگمم.
گردن لویی ناتوان از تحمل وزن افکار اون پسر کج شد...
هری راست می گفت...
حتی لویی هم گیج شده بود...
*چی میخوای؟
نگاهشو از پای داغون شدش به هری که هنوزنیم نگاهی هم بهش ننداخته بود داد...
×میخوام مرخص شم. باید با دکترم صحبت کنی و راضیش کنی مرخصم کنه.
اخم های هری محو شد و جاش رو به پوزخند داد...
کمی چرخید و نگاه خیرشو به لویی داد...
*مطمئنی که میدونی دو روز پیش وقتتو توی اتاق عمل گذروندی؟؟حواست هست که تیر خوردی و هنوزم بهت سرم خون وصله درسته؟؟ لعنتی تو حتی الان نمیتونی بدون کمک راه بری از شدت ضعف و سرگیجه، و البته اون پای چلاقتو نباید نادیده گرفت.
YOU ARE READING
... cute baby ...
Fanfiction━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین*-*