(( 8 ))

3.9K 377 314
                                    

اگه غلط املایی داره به خاطر خوابالو بودنمه
فردا میام درستش میکنم
______________^~^_______________

حتی از مقدار فیلتر ها و خاکسترایی که اطرافش رو پوشونده بود نمیشد فهمید که این چندمین سیگاریه که روشن کرده...

حرف هایی که از زینا شنیده بود تمام ذهنشو درگیر کرده بود و حس خلا شدیدی رو تو وجودش پرورش میداد...

حالا که خواهرش،

خواهر عزیزش بعد از چند سال به خونه برگشته حامل این خبر براش بوده و این باعث دیوونگیش میشد...

پوفی کشید و سرشو به پشت صندلی حصیریِ تویِ بالکن تکیه داد...

مغزش پر افکار گوناگون و ضد و نقیض بود و این باعث سردرد شدیدی شده بود که کل وجودشو درگیر کرده بود...

کام سنگینی از سیگار خوشبوش گرفت و سرشو به سمت راست چرخوند...

نور سفید و بنفش رنگ از پنجره سراسری اتاق لیام به بیرون تابیده میشد و این نشون میداد که اون پسر کوچولو هنوز بیداره...

صدای قدم هاش که مقصدش اتاق لیام بود تو گوشش میپیچید...

تکون کوچیکی به شیشه شیرموز تو دستش داد و مکثی پشت در اتاق کرد..

دستشو روی دستگیره گذاشت و خیلی آروم درو باز کرد تا پسر کوچولو رو که به احتمال زیاد گریون بود ببینه...

نگاهی به سرتا سر اتاق کرد و با ندیدن لیام هیچ گوشه از اون اخمی روی صورتش نشست ولی جنبش کوچیک زیر پتوی روی تخت تونست پوزخند خیلی خیلی کوچیکی روی لب هاش بنشونه،

گرچه با وجود افکار پریشونش تمرکز رو چیز های دیگه سخت ترین کار ممکنه بود...

_لیام کجاست؟؟

تکونای تند پتو نشون دهنده نفس نفس زدنای لیام از هیجان بود و باعث پوزخند زین میشد...

روی تخت نشست و شیشه شیر آبی رنگو روی پاتخت گذاشت...

_کامان لیام بیا بیرون ددی میخواد ببینتت...
ب

یا تا عصبانی نشدم

+لیام با ددی قهره

پوزخندی زد و گوشه پتو رو گرفت،
پتو رو به آرومی از روی بدن لیام کنار زد و تازه تونست چشمای گرد شده و اشکی و لپای پر و باد کرده لیامو ببینه...

و همچین دور دهنش که کثیف و شکلاتی بود...

نگاهی به گوشه تخت که پر از پوست های خالی شکلات بود کرد و دوباره چشماشو به سمت لیام برگردوند..

... cute baby ...Where stories live. Discover now