(( 21 ))

1.9K 301 291
                                    

از بین در نگاهی به لیام گریون که عروسکشو تو بغلش گرفته بود انداخت و نگاه مرددش رو به گوشیش برگردوند...

"×زین همین الان از خونه خارج شد"

پیامو فرستاد و منتظر جواب مکس شد...

"©لیام کجاست؟"

پوفی کشید و با اندوه نوشت...

"×همین الانم میتونیم بیخیال شیم"

فرستاد اما به جای جواب پیام، تماسی از طرف اون مرد گرفته شد...

×الـ...

©چه مرگته لویی؟
چرا نمیتونی مثل آدم روی حرفت بمونی؟
من و تو یه قراری داریم و هر دومون باید بهش پایبند باشیم، منم این کارو واسه ی خودم نمیکنم مرد،
واسه تو میکنم که راحت شی از زیر سایه ی اون پسر.
حالا هم مث یه پسر خوب بگو در و برای من و این دوستمون باز کنن و بعدشم بفرستشون برن.

تماس رو قطع کرد و مهلت جواب دادن به لویی نداد...

لویی با افکار در همش به آرومی بالای پله ها ایستاد و صداشو تا جایی که میتونست بالا برد...

×گوش کنین چی میگم.
توی این خونه فقط من و لیام هستیم پس نیازی نیست شماها اینجا باشین.
همتون اینجارو ترک کنین، نگران حقوقتون نباشین چون این روزایی که نیستین کسری حقوق نداربن و مثل همیشه میگیرینش.

همهمه ای از شادی توی سالنِ بزرگِ خونه به پا شد...

لویی از پله ها پایین رفت و از پنجره ی بزرگ و سرتاسریش به حیاط نگاه کرد.

برگشت و به آخرین نفری که از در ورودی خارج میشد نگاه کرد...

به سمت تلفن رفت و با گرفتن شماره ای نگهبانای جلوی در رو هم مرخص کرد، اما فقط برای یک ساعت.
نمیتونست بیش از اون خونه عمارت رو بی دفاع بذاره...

تک زنگی به مکسنس زد، روی صندلی چوبی نشست و سرشو بین دستاش گرفت و با احساسات عجیبش منتظر اون و دوستش شد...

©کجاست؟

شاید برای شما پیش نیومده باشه که حتی از صدای یک شخص هم منتفر بشین ولی لویی اون لحظه حاضر بود حتی ناشنوا باشه اما صدای مکسنس رو نشنوه...

×توی اتاقش.

صداش اونقدر گرفته بود که شک داشت به گوش مکسنس شنیده باشه اما با تکون خوردن سر اون پسر و راه افتادن خودش و اون مرد هیکلی و مو سرخی که پشت سرش به سمت اتاق لیام فهمید که اون قدرا هم نامفهوم نگفته...

به انگشتاش نگاه کرد و یادش اومد زمانی رو که لیامِ شیش ماهه با گرفتن انگشتایِ لویی چهارساله بهش لبخند میزد و با همون زبون نامفهوم کودکانش باهاش صحبت میکرد...
تصمیمشو گرفت،
به هیچ وجه نمیذاشت بلایی سر برادرش بیاد...
به سمت مکسنس و اون مرد دوید و راهشونو سد کرد...

... cute baby ...Where stories live. Discover now