(( 12 ))

3.8K 354 240
                                    

چهار زانو روی تخت نشسته بود و به شدت مشغول فکر کردن بود...
نمی دونست چه کاری درسته و چه کاری غلط...
نیمی از وجودش برای زنگ زدن و مطلع کردن نایل و نیروهای پلیس التماس می کرد و نیمی دیگش میدونست که اون ها همون هایی بودن که میخواستن قبل از لو رفتنش به عنوان پلیس و کشته شدنش به وسیله ی اعضای باند خودشون حذفش کنن...
تا قبل از این که گوشی رو داشته باشه حاضر بود هرکاری کنه تا یه وسیله برای زنگ زدن پیدا کنه ولی الان....

دل به دریا زد با زمزمه کردن "اول با نایل تماس می گیرم" گوشی رو برداشت...
بعد از نگاه کردن به ساعت که نه و نیم شب رو نشون می داد شماره ی نایل رو وارد کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت اما با شنیدن صدایی که می گفت گوشیش خاموشه نفس عصبانیشو بیرون داد و بعد از انداختن گوشی روی میز کنار تخت، دراز کشید و آرنجش رو روی چشم هاش گذاشت...

حس عمیق بیچاره بودن داشت و چاره ای پیش روش نمی دید...
در حال فکر کردن به مشکلات بود که کم کم وارد دنیای خواب شد...

___________________________________

بوسه ی کوچیکی روی موهای نرم لیام که به گردنش کشیده می شد گذاشت و پشتشو نوازش کرد...

پسرکوچولوش بعد از تمام گریه ها و لج بازیاش که به خاطر تموم شدن کارتون بود مثل یه فرشته خوابیده بود و دقیقا شبیه به یک پاپی خودشو توی بغل ددیش جمع کرده بود...

دستاش محکم دور گردن زین حلقه شده بودن و مک های هرچند دقیقه یک بارش باعث تکون خوردن پستونک و کشیده شدن اون به شانه ی زین می شد...

دست راستشو برای آرامش دادن به پسرکش به آهستگی پشتش می کشید و خیلی آهسته تر از اون شعر مورد علاقشو توی گوشش زمزمه می کرد و دست چپش زیر باسن لیام قرار گرفته بود تا اون موجود نرم و بامزه ناگهانی از بغلش سر نخوره...

با صدای زنگ تلفن از حرکت ایستاد و چند ثانیه ای طول نکشید که زینا با کاسه ی سوپ خوری از آشپزخونه خارج شد و به سمت تلفن پا تند کرد...

قدم های بی صداشو کنار پنجره ی بزرگ از سر گرفت در حالی که تمام حواسش به زینا بود...

زینا با لبخند به مکالمش پایان داد و به سمت زین و لیام اومد...

$بیا بشین کمرت درد میگیره.

زین روی صندلیه لیمویی تک نفره ی کنار پنجره نشست و بعد از نشستن زینا رو به روش نگاه ملایمی به لیام انداخت...

_به نظر سنگین میاد ولی اصلا اینطور نیست

زینا لبخندی به لیام که توی بغل زین مچاله شده بود زد...

$میدونم، اینم میدونم که تو از بچگی با وجود این که شبیه خلال دندون بودی زورت زیاد بود، خوابیده؟؟

زین لب هاشو مرطوب کرد و نفسی گرفت تا چیزی بگه اما حرفش با صدای دیگه ای تو گلو خشک شد...

×نه داره پانتومیم بازی میکنه...نقش جعبه ی موز

... cute baby ...Where stories live. Discover now