(( 50 ))

2.5K 270 686
                                    

سعی کرد چشم هاش رو باز کنه تا شاید بتونه از زیر اون تکه پارچه جایی رو ببینه اما فشاری که مژه هاش به پلکش وارد کردند باعث شد از کاری که انجام میداد دست برداره...

سرش رو روی سینه ی زین گذاشت و نفس عمیقی کشید...

صدای قدم های زین روی کف اون خونه باعث ترس لیام بود...

اصلا اون خونه ترسناک بود...

البته نه به خاطر ظاهرش؛ شکوه و عظمتش ترس به دل لیام مینداخت...

+ددیی

زیر لب زین رو صدا کرد و با حس کردن بوسه ی زین روی موهاش خندید...

دوست داشت چشم هاش باز بودن و میتونست به ددیش نگاه کنه...

_الان میرسیم سوییت بوی

گفت و بعد از پنج ثانیه، لیام رو روی زمین گذاشت...

صدای باز کردن در اومد و زین، لیام رو به داخل اتاق هدایت کرد و در رو پشت سرشون بست...

قلب لیام از هیجانش به سینه میکوبید و زین این رو از نبض گردنش متوجه میشد...

لبخندی زد و دیگه پسرش رو معطل نکرد...

چشم بندش رو باز کرد و قدمی به عقب رفت...

لیام با ترس و آهسته چشمش رو باز کرد، درسته ددی همراهش بود و میتونست در مقابل همه چی ازش مواظبت کنه و خود لیامم قوی بود ولی خب، ترس لیام که دست خودش نبود...

چشم هاش رو تا نیمه باز کرده بود که متوجه وسایل اتاق شد، اون جا بود که پلک هاش به سرعت از هم فاصله گرفت و سپس با دستی که روی دهانش گذاشته بود عقب عقب رفت تا به زین برخورد کرد...

برگشت و از پشت پرده ی اشک به ددیش نگاه کرد...

+د..ددیییی

زین بهش لبخند زد و گونش رو نوازش کرد...

+اینجا...اینجا

_آره بیبی، اینجا دقیقا مثل اتاق قبلیته.

لیام بزاقش رو قورت داد و چشم های اشکیش رو از زین گرفت تا دوباره به دیزاین اون اتاق که دیوارش هم مثل دیوار اتاق قبلیش بود نگاه کنه...

همون تخت...

همون ریسه که زینا براش خریده بود...

همون قفسه های پر از عروسک و کمد پر از ماشین کنترلی...

حتی تانک کوچولوی محبوب لیام هم اونجا بود...

زین با دیدن لیام که هیجان زده به این طرف و اون طرف میره و با دیدن وسایل ذوق زده میخنده، لبخند زد...

میدونست حالا حالا ها مونده تا لیام به خودش بیاد و آروم بگیره؛ پس به سمت پنجره رفت تا نگاهی به بیرون بندازه...

طبق دستور خودش همه جز دو نفر رفته بودند...

نگاهش رو دور حیاط بزرگ گلکاری شده با گل های رز سفید گردوند و وقتی از درست پیش رفتن همه چیز مطمئن شد پرده رو انداخت و به سمت مبل قایقی آبی گوشه ی اتاق رفت...

... cute baby ...Where stories live. Discover now