(( 23 ))

2.4K 313 263
                                    

نفس نفس زنان روی صندلیِ سفید کنار درِ شیشه ای اتاق عمل نشست و به دست های خونیش نگاه کرد...
وقتی لویی با صدای نامفهوم و گرفتش راه خروج از اون خونه که دقیقا زیر اون عمارت بزرگ ساخته شده بود رو بهش گفت جانی مضاعف به بدنش برگشت و به سرعت خودشو از فضای اون خونه خارج کرد...
هری تصمیم گرفته بود بدون کمک به اون پسر به سرعت از اونجا فرار کنه، بره و خودشو از اون محیط مسموم که اونو به آرزوی مرگ وادار کرده بود دور شه اما نمیدونست چطور و به چه دلیلی پاهاش بدون اختیار مغزش راهشو به سمت اتاقی که لویی بهش گفته بود کشید...

نگاهی به ساعتش کرد و با فهمیدن اینکه یه ساعتی از رسیدنش به بیمارستان میگذره احساس دلشوره کرد اما با به یاد آوردن حرف دکتر که وضعیت لویی وخیم نیست و بیشترِ بیحالیش از کمبود خون بدنشه کمی آروم شد...

موهای بلندشو بین انگشتاش کشید و تصمیمشو گرفت...
لویی تو خطر نبود و هیچ چیز وضعیت آروم موجود رو تهدید نمیکرد پس دیگه هیچ دلیلی برای اونجا بودنش وجود نداشت...

سرجاش ایستاد و لباس چروک و کثیف شدشو صاف کرد...
قدم های سریعشو به سمت آسانسوری که گوشه ی اون طبقه به چشم میخورد کشید و فقط چند قدم با اون فاصله داشت که با صدای زنی که اونو مورد خطاب قرار داد متوقف شد...

"آقای محترم، نمیخواین فرم پذیرش بیمارتون رو پر کنین؟

به سمت زن برگشت و نگاهی به فرم جلوی دستش کرد...
به ناچار خودکار آبی رنگو برداشت و به آهستگی شروع به پر کردن اون فرم کرد...
لویی پین...
فقط همین رو نوشت...
در واقع فقط همین رو میدونست...
فرم رو به سمت اون زن متعجب هل داد و خواست قدم هاشد به سمت آسانسور از سر بگیره که صدای اون زن دوباره متوقفش کرد...
اما این بار با هراس و هول...

"چون مریضتون هدف گلوله قرار گرفته مجبورم پلیس رو در جریان قرار بدم

دست هاشو با عجله تکون داد...

*نه نه اینکارو نکنین

یه تای ابرو ی زن بالا رفت...

"چرا؟
شما باید از ضارب شکایت کنین

پوف کشید و سعی کرد لحنش قانع کننده باشه...

*ببینین خانوم محترم
ما از هیچ کس شکایتی نداریم
به پلیس اطلاعی ندین،
خودمون بعد از مرخص شدن میریم پیش پلیس

نفس عمیقی کشید و از دروغ کمک گرفت...

*ما تو خطریم و نمیتونیم فعلا حرفی بزنیم
هر موقع حس امنیت کردیم پلیسو در جریان میذاریم

زن چند ثانیه مشکوک نگاهش کرد و سپس نگاهشو از صورت اون پسر رنگ پریده برداشت...

"خیلی خب

هری نفس آسوده ای کشید و دوباره به سمت صندلی ها رفت...
ممکن بود اون زن بی توجه به حرف هری پلیس رو خبر کنه...
بهتر بود اگر پلیس سر میرسید خودش اونجا باشه...

... cute baby ...Место, где живут истории. Откройте их для себя