happy birthday lou

892 156 153
                                    

وارد اتاق استراحتِ کوچکِ گوشه ی سالن شد و در بدو ورودش، پستونکی که بین انگشت هاش، توی جیبش در حال له شدن بود، بین لب هاش گذاشت...

نفس نفس زنان قدم زد و تمام سعیش رو کرد که اتفاق شومی که همین چند ثانیه ی پیش براش رخ داد رو هضم کنه...

اون بی ادبا دوتا دونه از شکلاتاشو خوردن و نینی بیتربیتشون هم بادکنک مشکیِ بزرگ لیامو گرفت برای خودش...

با حرص ملچ و مولوچ کرد و از یخچال کوچولوی گوشه ی اتاقش بطری شیر کاکائو رو خارج کرد تا با ریختنش توی شیشه شیرش و خوردنش با کیک گردویی یکمی آروم بشه و بتونه حادثه ی پیش اومده رو فراموش کنه...

با لب های آویزون و اخم هایی که با طرز بانمکی توی هم رفته بود، با دقت نگاهش رو بین شیشه شیر سایز بزرگ و متوسط و کوچولوش گردوند و با فکر به اینکه این اتفاق به اندازه ای بزرگ بوده که فقط یه عاااالمههههه شیر میتونه آرومش کنه، به شیشه ی بزرگش با طرح ابر های کوچولو و تپلی چنگ زد و در حالی که اون رو به سینش چسبونده بود، به سمت کاناپه ی تخت خواب شوی سفید گوشه ی اتاقش رفت و یادش بود که قبل از اون آقای فرانکی رو از توی زیپِ کوچولوی کیفش برداره تا اون بیشتر از این توی تاریکی نمونه و نترسه، گرچه که همیشه یه پلوراید از خودش و ددی که خودش با دوربینِ دایناسوریش گرفته بود رو کنار آقای فرانکی میذاشت که نترسه...

روش نشست و بعد از نگاهِ گرسنه به بطری، درش رو باز کرد و نصف شیرِ داخلش رو توی شیشه ریخت و سپس اون رو روی میزِ کوچولوی طلایی جلوش هل داد تا عقب تر بره...

پستونکش رو از بین لب هاش برداشت و اون رو توی باکسِ مخصوصش گذاشت...

ظرفِ در دارِ حاوی کیکش رو جلو کشید و بعد از باز کردنِ درِ آبی رنگش و برداشتنِ یه تیکه از بزرگترین تیکه هاش، با رضایت روی کاناپه دراز کشید و آقای فرانکی رو روی سینش گذاشت، شیشه شیرش رو هم بین دست هاش گرفت تا بعد از گاز زدن به کیکِ خوشمزه ی پر از مغزِ گردوش، مک های کوچک و آرومش رو بهش بزنه...

سومین گازش به کیک رو زد و با گذاشتنِ سَری پستونکیِ شیشه شیر بین لب هاش اجازه داد حجم زیادی از شیرِ داخلش، از سوراخی که خودش با شیطنت بزرگ ترش کرده بود تا شیر و آبمیوه های خوشمزش بیشتر ازش بیرون بیاد، توی دهنش جاری شد و باعث شد صدای هومش به خاطر این ترکیبِ خوشمزه، با صدای ریمایندر گوشیش ترکیب بشه...
با کنجکاوی از جاش بلند شد و به اسکرین گوشیش که روی میز بود نگاه کرد تا ببینه به چه دلیل ریمایندرش آلارم داده که با دیدنِ تصویرِ لویی روی صفحه و نوشته ی «تولد لو» بالای اسمش که این مطلب، که امروز تولدِ برادرشه، رو میرسوند یخ زد...

امروز تولد لو بود؟
-____________________________________

لبخندی زد و با نگاه به ساعت، تصمیم گرفت که دل از زل زدن به نامزدش بکنه و بیدارش کنه...

... cute baby ...Where stories live. Discover now