(( 46 ))

1.8K 292 510
                                    

"مواظب خودت باش لیام

"خدانگهدار لیام

"فرداشب میبینمت لیام

به همه لبخند میزد و با بادیگارد درشت اندامی که به دنبالش قدم برمیداشت و دسته ی گل توی دستش به در خروجی نزدیک میشد...

به این محبت ها عادت کرده بود...

اون جمع صمیمی به خوبی پسرک ساکت رو بین خودشون قبول کرده بودند و دوستش داشتند...

درسته که تازه به جمعشون پیوسته بود اما از محبوب ترین ها بود...

و البته اون دسته گل...

کارتش که کلمات "برای بیبی شیرینم" روش نوشته شده بود، مشخص میکرد از طرف چه کسی فرستاده شده...

"اوه لیام داری میری؟

تد که تازه از سرویس بهداشتی خارج شده بود پرسید و نیم نگاهی به بادیگارد لیام انداخت...

هنوز نمیفهمید قضیه چیه و چطور شده که حالا در هر لحظه از لیام توسط اون مرد مواظبت میشه...

+بله

ساده پاسخ داد و لبخند ملیحی به تد زد...

خیلی آهسته خداحافظی کرد و به سمت در قدم برداشت...

"لیام

تد دوباره صداش کرد و قدم های رفته ی لیام رو جبران کرد تا نزدیکش بشه...

"من هنوز نفهمیدم چرا با تیم نیستی؟ مشکلی وجود داره؟

لیام نگاهش رو به زمین دوخت...

+مشکی نیست. اینجوری راحت تره

صداش میلرزید...

تد فهمید حرف لیام از ته دلش نبوده...

دروغ گفتن برای اون پسر خیلی سخت بود و مواقعی که دروغ میگفت نشونه های واضحی وجود داشت که دستش رو رومیکرد...

تد هم متوجه بود اما چیزی نگفت...

"خیلی خب شبت بخیر

لبخندی به لیام زد و بعد از ضربه ی آرومی که به بازوش کوبید ازش دور شد...

لیام به رفتن تد خیره شد و تا زمانی که توی پیچ راهرو از دیدش محو بشه با نگاه دنبالش کرد، سپس برگشت و بعد از نگاه کوتاهی که به بادیگاردش، خوآن، انداخت به سمت خروجی راهی شد...

"چند لحظه منتظر باشین

طبق معمولِ همیشه، خوآن با احترام ازش خواست و خودش رفت تا اتومبیل رو از جایی که پارک کرده بود بیاره...

از یک ماه قبل که زین برای انجام یه سری کارها به خونه برگشت، خوآن تقریبا بیشتر از هری حواسش بهش بود، و این اواخر حتی هری هم پذیرفته بودش و دیگه خودش با لیام همراه نمیشد...

... cute baby ...Where stories live. Discover now