[ 26: Runway ]

3.8K 501 402
                                    

[ When The Party's Over - Billie Eillish ]

زین در ماشینشو باز کرد، بازوی لیامو گرفت و اونو تقریبا به داخل خونه پرت کرد و باعث شد لیام کمی تعادلشو از دست بده ولی بعد بتونه صاف بایسته.

زین " راه بیوفت "

زین با خونسردی گفت، ولی شعله های سوزان توی چشمای تاریوش چیز دیگه ای رو میگفت. لیام آب گلوشو صدادار قورت داد. تاهمینجا هم کلی تلاش کرده بود که لرزش چونش و ترسی که لحظه به لحظه بیشتر میشد رو پنهان کنه، توی ماشین زین سرش داد زده بود و گفته بود که به نفعشه اشک نریزه.

قدمای آروم و کوتاه برمیداشت و پاهاش به وضوح میلرزید. جوری قدم برمیداشت که انگار هیچ وقت دلش نمیخاد به اون اتاق تنبیه برسه.

زین پوزخند صداداری زد، مطمعنا متوجهش شده بود، بازوی لیامو دوباره گرفت و اونو توی دست قویش فشار داد 

زین " هیچ راه فراری نیست آبنبات، تو خیلی زیاد شیطونی کردی و اوه من تاهمین الان خیلی ازت گذشتم"

زین غرید و لیامو توی اتاق بازی هل داد قبل از اینکه خودش بره.

لیام اجازه داد قطره اشک لجوجی روی گونش بچکه و بعد اونو سریع با دستش پس زد. شلوار جین تنگشو از پاش در اورد و روی زمین پرت کرد. تیشرتشو از سرش رد کرد و اونو تا کرد، دستاش به طرز افتضاحی میلرزید و قلبش بیشتر از هرزمان دیگه ای میتپید. لیام به طرز فجیعی ترسیده چون از زمانی که پیش زین قرار گرفته بود، این اولین باری بود که زین رو تااین حد عصبانی میدید.

دستاشو اروم مشت کرد و اب گلوشو صدا دار قورت داد، قبل از اینکه روی تخت روی زانوهاش بشینه و دستای مشت شدشو روی اونها بزاره. این چیزی بود که یاد گرفته بود انجام بده، حداقل امیدوار بود کارساز باشه.

زین برگشت و لیام از ترس برای دیدنش سرشو بلند نکرد. میدونست که چشمای طلایی سرد و سلطه جوش عصبانی بنظر میرسه و از آتیش توشون برق میزنه.  اون چشم ها زیباترین کابوس لیام بودن.

زین" داری درساتو کم کم یاد میگیری دارلینگ "

زین با دیدنش لبشو لیس زد و به سمتش رفت. بالای سرش ایستاد. دستشو زیر چونش گذشت، اونو بین انگشتاش فشار داد و با خشونت بالا اورد. لیام حس میکرد هر آن قلبش از توی سینش بیرون میزنه و این فاصله ی کم، باعث میشد تا دلش بخاطر استرس و حس گرمایی که از نزدیکی اون مرد دریافت میکرد بهم بپیچه.

زین " میدونی که خیلی پرنسس بدی بودی، مگه نه؟!"

زین غرید و چونشو ول کرد. دورش چرخید و از بالا کامل لیامو زیرنظرش گرفت. لیام لرزید ولی سرشو تکون داد.

زین " کلمات لیام، کلمات. اونها خیلی مهمن "

صدای در آوردن کمربند زین اومد و لیام از ترس سرجاش تکونی خورد. حالا که میدونست قراره تاچندلحظه ی دیگه چه اتفاقی بیوفته با گریه فاصله ی زیادی نداشت ولی بانفس هاس عمیقش سعی در آروم کردن خودش داشت، لبهاش آویزون شده بود و بخاطر گازهای متعددش سرخ.

Baby Boy [Ziam]Where stories live. Discover now