[ 39: Truth ]

2.5K 430 741
                                    

[ Falling - Harry Styles ]

واقعا هیچوقت انقد تاخیر نداشتم توی آپ احساس عذاب وجدان دارم😂
اگه خواستین دوباره پارت قبلو بخونین بعد بیاین. ببخشید واسه تاخیر و امیدوارم امتحاناتونو خوب داده باشین💛
بریم که ماستارو بریزیم تو قیمه ها کم کم😂

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

دوهفته گذشته بود.

دوهفته از شبی که لیام اون رو توی اتاق بازی گذشته بود گذشته بود، شبی که خودش یک تحقیر بزرگ برای لیام و روزهای بعدش با کلی درد همراه بود. فردای اون روز، زانوهاش کاملا خشک شده بودن و لیام تمام روز رو توی تخت گذرونده بود. اگر فقط ده دقیقه دیر تر روی زانوهاش مینشست، میتونست اثرات دائمی براش به جا بزاره و به زانوهاش آسیب شدیدی بزنه.

هضم اون شب برای لیام سخت بود. وقتی جلوی آینه قرار گرفته بود نمیتونست باور کنه که این بدن خودشه؛ اون در یک کلمه، افتضاح بود.
گردنش از کبودی ها پر بود و زخم های روی سینش که زین اون هارو شسته بود به رنگ بنفش و صورتی تیره تغییر پیدا کرده بودن و تنها چیزی که ازشون باقی مونده بود کوفتگی بدنش بود. رد شلاق زین خیلی واضح روی پوست شکمش افتاده بود و رد ناخون هاش، رونشو رنگی کرده بودن. واضح تر و ماندگار تر از همه ی اون ها، لکه ی نسبتا کوچیکی بود که دقیقا وسط سینه اش بود؛ رد پارافین هایی که قرار نبود هیچوقت از بین برن.

لیام‌نمیتونست به خودش نگاه کنه و بغض نکنه. چیزی دقیقا توی گلوش گیر کرده بود وقتی متوجه شده بود که مرد بزرگتر میتونست هروقت و هرجا که دلش خواست، بهش آسیب بزنه. اون‌میتونست تحقیرش کنه‌ و هرجور که صلاح‌میدونه و لذت میبره باهاش رفتار‌کنه.

زین اون شب، زینی بود که لیام تاحالا باهاش روبه رو نشده بود. مرد بزرگتر‌هیچوقت به لیام انقدر سخت نگرفته بود، شاید این تمام دلیلی بود که عمیقا به لیام آسیب زده بود. جدااز درد بدنش، حالا بعد این همه مدتی که توی خونه ی مرد بزرگتر گذرونده بود این اولین باری بود که لیام اون احساس مزخرف رو داشت: احساس اسارت.

زین دروغ نمیگفت، لیام تا سه روز بعد همچنان هرقدمی که برمیداشت یاد شلوار پاره اش و زانوهاش میوفتاد و بدنش لرز کوچیکی میگرفت و این همه چیز رو فقط براش رقت انگیز تر میکرد.

این اینطور نبود که زین حتی از کارش پشیمون هم باشه؛ لیام میتونست برق غرور و مالکیت رو توی چشمای تاریک شدش ببینه وقتیکه به دردهایی که روی بدن لیام بوجود اورده بود خیره میشد و لذت میبرد از اثر هنری که بوجود آورده بود. زین تمام دوروز بعد رو بهش رسیده بود و هرچیزی که میخاست رو براش فراهم‌میکرد و روی تمام قسمت های بدنش و صورتش بوسه میزاشت و به آرومی‌نوازشش میکرد، ولی چیزی اون وسط بود که حس درستی نداشت و لیام به خوبی متوجه اون شده بود.

Baby Boy [Ziam]Where stories live. Discover now