[ 45: Friendly and professional ]

2.2K 429 794
                                    

"نایل از دستت عصبانی و ناراحته فقط به روی خودش نمیاره. هردوی ما مطمئنیم که یه چیزی هست که داری ازمون پنهون میکنی احمق، ولی متاسفانه ازاونجایی که به شدت آدم های باهوش و مهربونی هستیم قرار نیست کسی به روی تو چیزی بیاره، تاخودت آمادگی صحبت راجبشو داشته باشی. فقط .... امیدوارم حالت بهتر شده باشه، چون قراره کلی فحش جدید بشنوی. دیر نکن لیام، وگرنه قسم میخورم بازم به طور خیلی اتفاقی باهم بخوابیم و کون خوشگلتو فتح کنیم، اونم از نوع دردناکش!"

با چشمای نیمه بسته، همونجور که صدای خواب آلود مارتی توی گوشش میپیچد از ماشین پیاده شد و درشو بست. فایل صوتی که مارتی براش فرستاده بود مشخصا صبح خیلی زود ضبط شده بود چون چیزی حدود 15 دقیقه ی وسطش مارتی دیگه صحبت نکرده بود و فقط صدای خر و پفش به گوش لیام میرسید و باعث شده بود تا لیام بخنده. دوست احمقش وسط ویسش خوابیده بود و لیام دوباره از خودش پرسید، دلیل دوستیش با مارتی چی بود؟!

تصمیم گرفت تا از در پشتی وارد بشه. تیپش رسمی نبود و روز های سه شنبه شرکت‌ شلوغ تر از هرزمانی بود، و لیام درحال حاضر به حدی خوابش میومد‌که مطمئن بود سرو وضع مناسبی نداره. از بین پلک های نیمه بازش اتاقشو پیدا کرد و بعد از باز کردن در و انداختن نیم نگاهی به ساعتش، در اتاقشو بست و به سمت مبل رفت تا کمی دیگه رو بخوابه. نیم ساعت دیر کرده بود، ولی میتونست کاراشو هنوزم کمی عقب تر بندازه.

سه روز تنهایی که بعد از اون سفر هوایی به خونه اش برگشته بود، کار خودشو کرده بود؛ لیام حالا کاملا احساس سبکی و آرامش میکرد و تمام سلول هاش آروم شده بودن.

' فاک به زین '

با خودش زیرلبی زمزمه کرد و لبخند بزرگی روی صورتش شکل گرفت وقتی حتی بااین جمله بدنش ریلکس تر شد و ته دلش خنک شد. اون مرد ارزششو نداشت و لیام هم اصلا احمق نبود که بخاطر اکسش که مشخصا، ازش گذشته بود و برای خودش یه زندگی‌جدید داشت، زندگیشو برای خودش تلخ کنه و به خودش سخت بگیره پس تصمیم گرفته بود؛ حتی وقتی زینو دید رفتار خاصی نداشته باشه، هول نکنه و ازش فرار نکنه. فقط جوری رفتار کنه که انگار اون حضور نداره و یا عین هرآدم غریبه ی عادی دیگه ای باهاش رفتار کنه.

وقتی روی مبل نشست، حضور فردی رو کنارش حس کرد. اون باید مارتی یا بااحتمال بیشتر، نایل میبود، چون این کاری بود که معمولا هردوی اونها انجام میدادن. وقتی صبح زود وارد شرکت میشدن، توی اتاق یکی ازاونها جمع میشدن و چیزی حدود یک ساعت یا 45 دقیقه دوباره میخوابیدن تا خواب صبح گاهیشون رو تکمیل کنن، زمانی که همه ی ادم های بیرون فکر میکردن اونها توی یک جلسه ی صبحگاهی بین مدیر ها به سر میبرن.

زیاد هوشمندانه و درست نبود، ولی اونجا شرکت خودشون بود!

لیام سرشو روی شونه ی فرد کنارش گذاشت و دماغشو به گردنش مالید. وقتی بوی عطر اون فرد توی دماغش پیچید، به آرومی ازش فاصله‌گرفت و نفس عمیقی کشید همونجور که دستشو توی موهاش کشید تا کمی اونهارو مرتب کنه.

Baby Boy [Ziam]Where stories live. Discover now