[ 14: Club ]

3.7K 553 496
                                    

[ Easier - Five Seconds of Summer ]

لیام چشماشو به آرومی باز کرد و یکم جابه جا شد، باعث شد درد وحشتناکی آروم توی بدنش بپیچه. دردی که از کمرش شروع شده بود و کم کم توی تک تک سلول ها و عصب های بدنش رسوخ پیدا کرده بود.

چشماش از درد گشاد شد و نفسش برید. با دستاش رو تختی رو محکم توی مشتش گرفت و برای چندلحظه بدون حرکت سرجاش موند؛ تا شاید بتونه باعث کاهش اون درد بشه.

به هر سختی که بود روی تخت نشست و به تاجش تکیه داد. از این متنفر بود که درد بدنش درد برابر درد روحی که کشیده بود، خیلی کم بود. و لیام لذت هم برده بود؛ چیزیکه باعث میشد تا کم کم به این نتیجه برسه که داره دچار اختلال دوقطبی بودن میشه.

ملافه ی سفید کنارشو روی خودش انداخت و سعی کرد خودشو بپوشونه. نگاه گردن به بدنش و مایعی کمی که تمیز شده بود ولی هنوزم چند قطره ازش روی شکمش برق میزد، بهش حالت تهوع میداد. چشماشو روی هم فشار داد و لرزش چونشو نادیده گرفت. 

چشماشو باز کرد و به روبه روش نگاه کرد. لیام عین هر انسان دیگه اب تصور میکرد اولین رابطش قرار بود با فردی باشه که از اعماق قلبش عاشقشه، ولی حالا اون نصیب یه سادیسمی روانی شده بود که از آسیب زدن لذت میبرد.

از سرجاش بلند شد و چشماشو از درد محکم روی هم فشار  داد. فکر دیدن بدن و وضعیت رقت انگیزش جلوی آیینه حالشو بهم میرد، ولی لیام از آسیب زدن به روحش لذت میبرد و غرق خرسندی میشد؛ پس خودشو جلوی آیینه رسوند.

با دیدن گردن، شکم و سینه ی کبودش نفسشو لرزون بیرون فرستاد. دستشو روی گردنش کشید و به محض لمس قسمتی که کاملا بنفش شده بود ناله ای از روی درد کرد. لیام میتونست از صحنه ی روبه روش لذت ببره و پروانه هارو توی شکمش حس کنه؛ فقط اگه همه چیز اونجوری که بود، نبود.

خودشو توی حموم رسوند و ملافه رو از دورش باز کرد. زیر دوش ایستاد و اجازه داد اب گرم عین شلاقی روی کبودی هاش بزنه و دردشونو بیشتر کنه. لیام بهش نیاز داشت، نیاز داشت تا درد جسمشو بیشتر کنه تا به واسطه ی این به افکارش فرصتی برای قدرت نمایی نده.

اشکاش کاملا با اب قاطی شده بودن و لیام بیش از اندازه احساس درد میکرد، توی کدوم قسمت از بدنش؟ نمیتونست انتخاب کنه. یادآوری اینکه اون مرد بعد از خوابیدن با اون زنها به سمتش اومده بود، باعث لرزش شدید دست هاش شد و لیام موهای خیسشو محکم کشید.

لیام صابون رو برداشت و با حرص روی کبودی هاش محکم کشید. دلش میخاست همه ی اثراتی که جلوی چشماش قرار دارن رو از بین ببره؛ ولی امکان نداشت.

صابونو محکم به دیوار پرت کرد و روی زمین نشست و خودشو بغل کرد. بعضی از خون مردگی هاش حالا سر باز کرده بودن و بیشتر میسوختن و لیام چقدر میخاست کسی کنارش باشه تا درداشو کمتر کنه.

Baby Boy [Ziam]Where stories live. Discover now