[ 06: Loser ]

3.3K 582 202
                                    

[ Older - Sasha solan ]

وقتی لیام از خواب بلند شد، اتاقی که توش بود کاملا روشن شده بود.

چشماشو باز کرد و بعد از کشیدن خمیازه بدنشو کشید و با دستش چشماشو مالید. دستشو رویی سرش گذاشت و کمی شقیقه های دردناکشو مالید. احتمالا بخاطر تمام افکاری که داشت روی هم رفته حتی 4 ساعت خواب مفید هم نداشت و این حالا داشت خودشو نشون میداد.

وقتی به جای دیدن کاغذ دیواری های آبی اتاقش کاغذ دیواری های یاسی رو دید، دوباره حس کرد که چیزی به گلوش چنگ زد. لیام سرشو توی دستاش گرفت و چشماشو محکم روی هم فشار داد.

چشماش بخاطر همه ی گریه هایی که دیشب تا دیروقت کرده بود میسوخت و مطمعنا گود شده بودن؛ ولی همچنان اشکاش برای ریخته شدن التماس میکردن. بدنش کمی کوفته بود و هنوزم لباس های دیشبشو به تن داشت.

لیام باید قبول میکرد، اون از مردی که باهاش طرف بود به طرز وحشتناکی ترسیده بود. مردی که یه دلیل محکم و یه برگ برنده ی خیلی معتبر داشت که باعث میشد تا جف لیام رو به اون بده، مردی که توی خونه اش از خطرناک ترین نژاد های ژرمن شپرد نگهداری میکرد و مردی که چشمای طلاییش خالی تر از هرچیزی بودن و باعث میشد حتی بافکر کردن بهشون سردی روی بدن لیام بشینه.

درو باز کرد و به آرومی از اتاقی که توش بود خارج شد. اونجا یه راهروی بزرگ بود که چندتا در دیگه هم توش وجود داشت و اتاقای مختلفی داشت. به پله ها نگاه کرد و به سمتشون رفت. خونه بزرگ بنظر میومد و صد البته ساکت.

از پله ها پایین رفت و به اطرافش نگاه کرد. وسایل گرون قیمت، پر زرق و برق صد البته تجملاتی همه ی جای اون به چشم میخورد و همه چیز بیشتر از قبل، لیام رو قانع میکرد که حالا دقیقا وارد یکی از اون فیلم ها شده؛ فیلمهایی که نقش اصلی روبه روش همه چی تموم و بدذات بود و لیام هم، لیام هم بچه ی یتیم و تنهای اون سناریو.

" اوه بالاخره بیدار شدی آبنبات؟ بیا اینجا، برات صبحانه آماده کردم"

صدای بم اون مرد باعث شد لیام توی جاش بپره و دستاش استیناشو محکم توی مشت بگیرن. با قدمای لرزون به جایی که اون مرد ایستاده بود رفت، آروم و با تردید روی یکی از صندلی هایی که پشت اپن بود نشست و سرشو پایین انداخت.

سرشو بلند کرد و به مالیک نگاه کرد. کسی که حالا بدون لباس رسمی و فقط با یه شلوارک کوتاه و یه تیشرت سفید نازک که تتوهاش به خوبی از زیرش مشخص بودن، با خونسردی و آرامش مشغول سرخ کردن چیزی بود.

زین بهش نگاه کرد و لیام سرشو فوری پایین انداخت و به انگشتاش نگاه کرد. میتونست نگاهش خیرشو روی خودش حس کنه قبل از اینکه جهت نگاه مرد بزرگتر دوباره تغییر پیدا بکنه.

ظرفی جلوش قرار گرفت که توش پن کیک هایی بود که از روشون بخار بلند میشد. روشون یکم شکلات، وانیل و کنارشون چندتا توت فرنگی بود. لیام بشدت احساس گشنگی میکرد ولی همزمان معدش هرچیزی رو پس میزد و باعث کم شدن اشتهاش میشد. آروم لبشو با زبونش خیس کرد و با دستای لرزونش ، چنگال و چاقو رو برداشت.

Baby Boy [Ziam]Where stories live. Discover now