[ 31: I Can ]

2.6K 428 415
                                    

[ This Town - Niall Horan ]

▪▪▪▪▪

وقتی لیام چشماشو باز کرد اونها هنوزم به خاطر اشک هایی که دیشب توی چشماش جمع شده بودن ولی اجازه ی خروج‌پیدا نکرده بودن، میسوختن.

شب قبل شبی بود که زین بهش قول برگشت داده بود، شبی که قرار بود توی بغل اون تا صبح رو سر کنه. لیام تا ساعت 3 شب دووم آورده بود و هیچ خبری نبود، اون دیگه هیچ توانی برای مقابله باخوابش نداشت پس اجازه داد چشماش کم کم بسته بشن؛ بدون زین.

دوباره سرشو توی بالشتش فرو کرد. جوشش دوباره ی اشکاشو حس میکرد و این حجم از وابستگی به اون مرد و ضعیف بودنش، داشت حال خودشو بهم میزد. قصد چرخوندن بدنشو داشت ولی دست هایی که اونو محکمتر به خودش فشار دادن باعث شدن که شوکه بشه و سرشو برگردونه.

با چرخوندن سرش به سمت اون دستها دهنش کمی از تعجب باز موند. سرشو روی بالشت گذاشت و لبخند کوچیکی روی لباش بوجود اومد؛ لب پایینیشو گاز گرفت.

زین دوباره اونو محکمتر به خودش فشار داد‌، بدون هیچ دلیلی. مژه های پرپشتش روی هم افتاده بودن و زیرچشماش به خاطر کم خوابی کمی گود شده بودن. خط فکش تیز و لب هاش کمی از هم باز مونده بودن، اخم همیشیگی روی صورتش حتی موقع خواب هم قصد رفتن نداشت.

لیام بهش خیره شد و اون زمان بود که فهمید چقد دلش برای اون مرد تنگ شده. بنظر میرسید لیامی که همیشه تنها بود، حالا کسی رو برای داشتن پیدا کرده بود. کسی رو که بخواد منتظرش بمونه و برای برگشتنش لحظه شماری کنه.

لیام کمی سرجاش جابه جا شد. واقعا از اینکه توی دستای پر از تتوی اون و بغلش بود آرامش میبرد ولی واقعا اون همه نزدیکی به زین باعث گرماش شده بود، احساس خفگی میکرد و نیاز داشت تا هرچه زودتر کمی هوای خنک بهش برسه.

زین دوباره اونو به خودش بیشتر فشار داد‌ لیام قصد حرکت دادن پاهاشو داشت ولی اون زمان متوجه شد که اونها بین پاهای قفل شده ی زین کاملا گیر کردن. لیام واقعا گیر کرده بود و حتی لحظه ای فکر کردن به اینکه شاید زین هم به اندازه ی اون دلتنگش بود، هوش رو از سرش پرونده بود.

نمیتونست کمکی بکنه، با ذوق خندید و باعث شد زین چشماشو آروم باز کنه و توی چشمای لیام مستقیم خیره بشه. لبخند لیام در عرض چندثانیه افتاد؛ فقط بخاطر نگاه کردن به اون و خیره شدن توی چشمای طلایی خمارش.

زین بدون هیچ حرفی لیامو نزدیک تر کشید. سرشو روی سینه ی خودش گذاشت و اجازه داد لیام بوی عطر تلخشو توی ریه هاش بکشه. لیام بخاطر آرامش و حجم احساساتی که به قلبش حجوم آورده بود، حس‌میکرد که توی چشم هاش اشک جمع شده.

زین " دوباره بخواب آبنبات، به جای اینکه بهم خیره نگاه کنی"

اون توب خواب هم چشم داشت، لیام ریز ریز خندید و به طرز عجیبی، ایندفعه از خیره شدن بهش سرخ نشده بود. هرچند صدای صبحگاهی و خشدار زین دمای بدنش و ضربان قلبشو بالا برده بود.

Baby Boy [Ziam]Where stories live. Discover now