[ 46: Master Zayn ]

2.5K 438 794
                                    

لطفا ووت یادتون نره. عکس‌ چپترم ژاویاس. امیدوارم لذت ببرید💛

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

لیام" مطمئنی که این لباس ها مناسبن؟"

لیام با‌گیجی‌پرسید و با دستش دوباره موهاشو بالا زد. نامطمئن به لباس های توی تنش که شامل یه شلوار جین مشکی و یه کت چرم هم رنگش بود نگاه کرد و بعد دوباره نگاهشو به تارا داد، کسی که چندبار سرشو پشت سرهم تکون داد.

تارا" رسمی نیست و زیادهم غیررسمی نیست. استایلت کاملا برای یک قرار کاری توی دفتر آقای مالیک مناسبه"

تارا بهش لبخند آرامش بخشی زد و با دستش، کمی موهای جلوی لیامو بهم‌ریخت تا حالت شلوغی به خودش بگیره. خیلی خوش شانس بود که سه تا رئیس جوون، باحال و خوشتیپ داشت و تونسته بود در کنار اونها یه شغل عالی داشته باشه.

تارا" هرچند، مطمئنم آقای مالیک ترجیح میده لخت توی دفترش داشته باشتت."

نیشخندی که زده بود، با نگاه جدی و خیره ی لیام از بین رفت و تارا کمی خودشو جمع و جور کرد. زیاد پیش نمیومد لیام روی جدی خودشو بهش نشون بده، ولی این چهره نشون‌میداد که حرف درستی نزده.

تارا" خیلی خب خیلی خب. منظور خاصی نداشتم. یعنی اینکه ... بنظرم همه ترجیح میدن لخت توی دفترشون باشی. یعنی نه لیام! خدای من من بهت چشم ندارم اونجوری نگاهم نکن. فقط یکم هول شدم. من دیگه میرم"

تارا که دستپاچه شده بود و گونه هاش کمی رنگ‌گرفته بودن به خاطر حرف های مزخرفی که پشت هم‌میزد، جمله ی آخرشو با فریاد گفت و بعد از جلوی چشم های چین خورده ی لیام به خاطر خنده، ناپدید شد. لیام باخودش خندید و بعد از چک‌کردن مدارکش و چیزهایی که نیاز داشت از شرکت خارج شد و سوار ماشینش شد تا به قراری که توی دفتر زین داشت برسه. استرس نداشت، ولی چیزی توی عمقی ترین قسمت وجودش هیجان داشت برای دیدن دوباره ی مرد بزرگتر.

بعد از رسیدن به شرکت زین توی یکی از شلوغ ترین نقاط شهر، از ماشینش پیاده شد و پارک کردن اون رو به مامورش سپرد. برق M درج شده روی شرکت چندطبقه ی زین چشم هاشو کور کرد و بعد با قدم های بلند و محکم به سمت جایی که زین بهش گفته بود قدم‌برداشت، طبقه ی چهارم.

نمیتونست مانع گاز‌گرفتن لب پایینیش بشه. حس میکرد خون توی رگ هاش سریعتر جریان داره و قلبش کمی تپش بیشتری نسبت به روز های قبل داره. نفس عمیقی کشید و بعد از رسیدن به دختر جوونی که منشی زین بود، لبخند کوچیکی بهش تحویل داد.

لیام" آقای پین هستم. فکر کنم یه قرار ملاقات داشتم"

دختر با شنیدن اسمش از سرجاش بلند شد و لبخند بزرگی بهش تحویل داد.

Baby Boy [Ziam]Where stories live. Discover now