[ 48: Rose and Mandela ]

2.6K 438 1.3K
                                    

[ Favorite Crime - Olivia Rodrigo ]

[ Unedite ]

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

وقتی لیام از خواب بلند شد، تمام چیزی که حس میکرد سردرد مزخرفی بود که باعث میشد تمام‌وجودش نبض بزنه.

کمی توی رخت خوابش جابه جا شد و وقتی متوجه شد که دیگه نمیتونه بخوابه، سرجاش نشست و بعد از ناله ضعیفی کمی شقیقشو ماساژ داد. از بین پلکای نیمه بازش به اطراف اتاقش نگاهی انداخت و متعجب شد از اینکه چیجوری به اتاقش برگشته‌.

لیام از سرجاش بلند شد و همونطور که قدم هاش نامنظم و لرزون بود به سمت آشپزخونه رفت. خاطرات دیشب به آرومی توی ذهنش نقش میبستن و لیام ناامیدانه ناله کرد به خاطر چیزهایی که به یاد میاورد. دستشو دراز کرد و بعد از برداشتن قرصی که دردشو کمتر کنه همونجا روی زمین توی آشپزخونه سُر خورد و سرشو به پشتش‌تکیه داد. صدای تلفن خونه اش بلند شد و بعد اون روی پیغامگیر رفت.

" هی پین، زنده ای؟ دیشب که حالت وحشتناک بد بود. فقط خواستم بگم گوشیت دست مالیک جا مونده و اون صبح به شرکت زنگ زد که شخصا برای گرفتنش بری. دیشب از صورت به فاک رفتت کاملا مشخص بود که بهت‌خوش گذشته، احتمالا یه فاک افترپارتی توی خونه اش منتظرته"

نایل با سرخوشی آخر حرفاش خندید  و بعد تلفن قطع شد. لیام ناله ی درمونده ای کرد و دوتا دستشو روی سرش گذاشت و موهاشو کمی کشید‌. دیشب به زین بلوجاب داده بود. کاملا خودش رو به یاد میاورد. روی زانوهاش، درحالیکه مشتاقانه منتظر زین بود تا کارشو تموم کنه. بنظر میرسید نایل اشتباه میکرد، رفتن به اون مهمونی که قرار بود به زین ثابت کنه که لیام ازش گذشته و اونو فراموش کرده حالا به خود لیام ثابت کرده بود که هنوزم سرنقطه ی اولش ایستاده و تمام چیزی که فراموش کرده رفته رفته به سرجای اولش برگشته.

از سرجاش بلند شد و به صورتش کمی آب زد. سوییچ ماشینشو برداشت و وقتی که سردردش کمی بهتر شد، به سمت آدرسی که نایل بهش گفته بود حرکت کرد و توجهی به ست ورزشی که تنش بود و بخاطر خوابیدنش چروک شده بود، نکرد. به یاد میاورد که لباس های تنش توی دیشب پایین تخت رها شده بودن. پس زین مالیک کسی بود که اون رو به خونه رسونده بود و تمام لباس هاشو عوض کرده بود؟

افکارش به قدری درهم پیچیده بود که لیام حتی نمیدونست باید به کدوم‌فکر کنه. چشم هاش قرمز بود و رد بوسه های زین روی‌صورتش میسوخت. مکان اون هارو دقیق به یاد داشت، روی گونه اش، گردنش، پشت پلک هاش و بعد روی دماغش. لب پایینیشو محکم‌گاز‌گرفت تا جلوی لبخندشو بگیره و فرمون رو محکمتر توی دستش فشار داد.

با رسیدن به خونه ی زین، از ماشین پیاده شد. به آپارتمان روبه روش نگاهی انداخت و نفس عمیقی کشید. تنها کاری که باید میکرد گرفتن گوشیش بود، نه کمتر و نه بیشتر. فقط امیدوار بود که هیچ حرفی از دیشب و اتفاق های خجالت آور بعدش به میون نیاد، چون لیام تحت هیچ شرایطی آمادگی روبه رو شدن بااون رو نداشت، نه حداقل الان.

Baby Boy [Ziam]Where stories live. Discover now