[ 15: You Can Be The Boss ]

3.4K 577 533
                                    

[ You Can Be The Boss Daddy - Lana Del rey ]

لیام با صدای باز شدن در آهنی آروم چشماشو باز کرد و با چشمای نیمه بازش روبه روش نگاه کرد.

گردنش روی شونه اش قرار گرفته بود و همین باعث شده بود که الان حسابی درد بگیره، توی همون حالت دیشبش به خواب رفته بود و حالا که نورخورشید تمام اون اتاقک کوچیک رو پر کرده بود، اصلا به اندازه ی دیشب ترسناک بنظر نمیرسید.

زین توی چارچوب در ایستاد و دستشو توی جیبش فرو کرد. چهره اش خونسرد و پر از سردی بنظر میرسید و موهای نامرتبش، خبر از این میداد که مدت زمان زیادی از بیدار شدنش نمیگذره.

لیام آروم از سرجاش بلند شد و بعد ناله ی کوتاهی کرد. لباساشو تمیز کرد و پشت سر زین راه افتاد. اینکه اون مرد هیچ چیز نمیگفت و هیچ واکنشی نشون میداد، حتی از عصبانیتش هم ترسناک تر بود و لیام برای مدت کوتاهی توقف کرد و با دستش محکم به دیوار تکیه داد، تا جلوی لرزش پاهاش رو بتونه بگیره. گرسنگی چندساعته اش باعث ضعف دلش و لرزش پاهاش بود و لیام حس میکرد به یه خواب عمیق نیاز داره.

با وارد شدن به داخل خونه بوی پن کیک های شکلاتی که توی فضا جاری شده بود، مستقیم توی بینی لیام فرو رفت و بهش دوباره یادآوری کرد که چقد گشنشه. لیام آب گلوشو پایین فرستاد و آرزو کرد که اون پن کیک ها برای اون درست شده باشن.

زین " لباساتو عوض کن "

بدون هیچ احساسی توی صداش دستور داد و حتی برنگشت تا به لیام نگاهی بندازه. لیام نفسشو لرزون بیرون فرستاد، به سمت اتاقش رفت.

لباسای تنشو اروم در اورد و روی زمین پرت کرد. جلوی آیینه ایستاد و به انعکاس خودش خیره شد.

باهمه ی این اتفاق ها لیام واقعا آشفته و سردرگم بود. میخاست از دست شیطان نگهبانش فرار کنه و الان که اون باهاش سرد رفتار میکرد، لیام اون حس های مضخرف و  عجیب رو توی شکمش داشت. لیام حتی نمیدونست چی میخاد و این باعث میشد تا بخواد یه بلایی سر خودش بیاره.

تیشرت ساده ی سفیدرنگ و شلوار خونگی راحتی به تن کرد و به خودش یادآوری کرد که دراولین فرصت، حتما به حموم یه سری بزنه.

زین هنوز توی آشپزخونه بود و با گوشیش کاملا مشغول بود. لیام بدون اینکه جلب توجه بکنه روی صندلی نشست و مشغول خوردن صبحانش شد. لیام میتونست حس کنه که با قورت دادن هرلقمه، چطوری دوباره انرژی به بدن کوفته اش برمیگرده و این باعث میشد تا بخواد از لذت ناله ی بلندی سر بده.

گاهی اوقات زیرچشمی به زین، که به طرز عجیبی ترسناک و بی تفاوت بنظر میومد، نگاه میکرد؛ ولی زین واقعا هیچ نگاهی به اون نمینداخت و لیام میدونست که اون ها ایندفعه از اتاق بازی سر درنیاورده بودن، ولی تنبیهش هنوزم ادامه داشت. باخودش فکر کرد که این تنبیه قراره تا کی ادامه داشته باشه.

Baby Boy [Ziam]Where stories live. Discover now