[ 33: Waiting For Him ]

2.2K 419 365
                                    

[ Back To Life - Zayn ]

زین اونقدر مشغول رسیدگی به کارهاش شده بود که وقتی به خودش اومده بود تازه متوجه شده بود که 1 ساعت گذشته و لیام ...‌اون پسر هنوز برنگشته بود.

اخم بزرگی کرد، همه ی اتاق هارو کاملا برای نبود لیام چک کرد و بعد از اینکه مطمئن شد کسی نیست، هودیشو پوشید و بعد از گرفتن کلیداش از خونه بیرون رفت.

توی راه به سمت مغازه ای که لیام برای خرید بهش رفته بود احساسات عجیبی رو تجربه کرد؛ احساساتی که بیشترشو نگرانی درصد کمی‌از اون‌رو عصبانیت‌ تشکیل میداد. توی مغزش سناریو های مختلف شروع به تکون خوردن کرده بودن و فکر‌فرار کردن‌لیام‌که از همه‌ی اون ها پررنگ‌تر بود، عین‌یک‌خوره به مغزش افتاده بود.

بااخم وحشتناکش که بخاطر همه ی اتفاقات بود داخل مغازه شد. فروشنده بادیدن اون قیافه ی برزخی اب گلوشو صدادار قورت داد. آقای مالیک‌رو میشناخت، مرد خونسردی که اولین بار بود اون رو با تیپ‌غیررسمی و نامرتب میدید.

زین " اینجا هیچ پسر نوجون حدود 18 ساله ای توی این چند ساعت اخیر ازتون خرید نکرده؟"

فروشنده " منظورت همونیه که موهای ف-فر داشت؟"

فروشنده سوالی پرسید و زین سرشو تکون داد. لیام اینجا بود، اون‌فرار نکرده بود.

فروشنده " اون وسایلشو خرید و رفت "

شونه هاشو بالا انداخت. زین بدون هیچ حرف اضافه ای بعد از تکون دادن سرش از اونجا بیرون اومد. اطراف رو خوب از نظرش گذروند قبل از اینکه دوباره راه بیوفته.

قلب زین گواه از چیزهای خوبی نمیداد و زین به این حس هاش اونقدری اطمینان داشت که نگرانیش پررنگ تر شده باشه. سعی میکرد با فکر فرار کردن لیام عصبانیتش رو همچنان روشن نگه داره، اینجوری کمتر متوجه میشد که تاچا حد برای اون پسر نگران شده.

وقتی زیر پاش چیزی صدا داد سرجاش ایستاد. سرشو پایین کرد و به چیزی که مسبب صدا بود نگاه کرد. با دیدن پلاستیک روی زمین افتاده با چیپس، شکلات و بستنی بهت زده بهشون‌خیره شد.

خم شد و اون پلاستیک رو توی دستاش گرفت. این ها مطمعنن برای لیام بودن، پس چرا اینجور و اینجا از دستش رها شده بودن درحالیکه هیچ اثری از پسر کوچکتر نبود؟!

زین 'لعنتی' ارومی زیر لب گفت قبل از اینکه پلاستیک رو پرت کنه و به سمت خونه اش شروع به دویدن کنه. لیام فرار نکرده بود، اون‌توی خطر بود.

وقتی به در خونه اش رسید بخاطر دویدن هاش نفس نفس میزد. برگه ی یادداشتی که روی در خونه اش چسبونده شده بود رو باعصبانیت کشید و توی دستاش گرفت. با خوندنش برای چندلحظه سرجاش خشک شد. قبل از اینکه برگه رو توی دستاش اونقدری فشار بده که مشتاش روبه سفیدی برن و صدای روی هم سابیدن دندوناش بلند بشن.

Baby Boy [Ziam]Where stories live. Discover now