[ 04: New Life ]

3.2K 593 390
                                    

[ You Should See Me In The Crown - Billie Eillish ]

لیام " خب پس ... اونجا هوا چطوره؟ "

لیام روی شکمش دراز کشید و دستاشو زیر چونش گذاشت و لب پایینیشو بالا داد، لپاش باد شدن و باعث شد نایل از اون سمت تماس تصویری که با بهترین دوستش داشت اداشو در بیاره و باعث بشه صدای خنده ی بلند هردوشون بپیچه.

نایل " افتضاح! از وقتی اومدم احساس میکنم کاملا برنزه شدم. اگه آفتاب بخواد مستقیم به من بتابه شاید زودتر از اینجا فرار کنم"

نایل غر زد و لیام با صدای بلند خندید. پاهاشو توی هوا با ریتم خاصی عقب جلو کرد.

لیام" امیدوارم بهت خوش بگذره "

نایل" این یکی از راهات برای گفتن خداحافظیه؟ "

لیام خندید و سرشو تکون داد.

لیام" ما نیم ساعته که داریم باهم حرف میزنیم و من همه ی اتفاقاتی که توی این 24 ساعت توی محله مون بود رو بهت گفتم. باید بری نایل چون من واقعا ازت خسته شدم!"

لیام چشماشو چرخوند ولی انتهای حرفش خندید. نایل لبشو کج کرد و چشماشو چرخوند.

نایل " مطمعنن اگه توهم پسرعموی 5 سالت هی شلوارتو میکشید و میگفت 'داداش لطفا خرم شو' حاضر نبودی بری. درهرحال مراقب خودت باش."

نایل براش دست تکون داد و لیام بعد از تکون دادن دستاش لپتابشو بست.

لباسای راحتیشو با یه دست جین مشکی و پیرهن چهارخونه ی آبی که زیرش یه تیشرت سفید پوشیده بود عوض کرد. شدیدا حس میکرد به یکم هوای آزاد نیاز داره.

بعد از برداشتن گوشیش و کلید از خونه بیرون رفت. ساعت نزدیکای 1 بعدازظهر بود و لیام حدس میزد دلیل خلوتی خیابان ها بخاطر چرت بعدازظهریه مردمه.

لیام شلوغی رو همیشه ترجیح میداد؛ ولی بعضی اوقات تنهایی و خلوت حس خیلی خوبی داشت، دقیقا عین الان.

قدم زد و اجازه داد باد خنکی که میوزید موهاشو تکون بده. اونا بلند شده بودن و لیام هرچه سریعتر باید کوتاهشون میکرد. وقتی جلوتر رسید، مارتی رو دید که روی پله های جلوی خونه شون نشسته بود.

با تعجب به سمتش رفت و بهش نگاه کرد. مارتی با افتادن سایه ی اون بالای سرش، سرشو بلند کرد و با دیدن لیام لبخند کوچیکی زد.

لیام" فک کردم قرار بود بری به ترانسیلوانیا "

مارتی سرشو تکون داد و آهی کشید. موهاشو با دستش بهم ریخت.

مارتی" برای مادرم کار فوری پیش اومد پس به چند روز بعد موکول شد. و من الان بدون اینکه هیچکاری داشته باشم اینجا نشستم. چه تابستون خوبی واقعا! "

لیام سرشو تکون داد و کنارش نشست. به این فکر کرد کع هر تابستون خودش همینجوری میگذره. پاهاشو جمع کرد و نفسشو نمایشی بیرون فرستاد. مارتی بهش نگاهی انداخت.

Baby Boy [Ziam]Where stories live. Discover now