[ 37: Pity Party ]

2.6K 409 772
                                    

[ Like That - Bae Miller ]

لیام " ددی لطفا، بزار من برم "

لیام التماس کرد. زین دستشو روی صورتش کشید و آهی از روی کلافگی از بین لباش خارج شد، نمیدونست که چرا هردفعه یا لیام التماس میکنه که اون‌رو باخودش ببره یا خودش جایی بره که زین علاقه ای بهش نداره.

لیام " نایل خیلی ناراحت میشه ددی. اون بهم گفت که حتما حتما حتما من باید برم"

لیام سعی کرد توی چشماش اشک جمع بشه، اونارو درشت تر کرد و چونشو نمایشی لرزوند. از این روش مظلوم نمایی زیاد خوشش نمیومد، چون احتمالا زین هم به راحتی میدونست که اون فقط نقش بازی میکنه. زین خودکارشو با شدت روی برگه ها پرت کرد.

زین " بسه! دیگه تمومش کن لیام! انقد حرف میزنی که نمیتونم بفهمم دارم چیکار میکنم"

زین کلافه و عصبانی سرش داد زد، شقیقش نبض میزد و صورتش کمی قرمز شده بود. لیام توی خودش جمع شد، سرشو پایین انداخت و به انگشتاش خیره شد؛ ایندفعه لب هاش واقعا آویزون شده بودن بدون هیچ نقش بازی کردنی.

زین کمی پیشونیشو ماساژ داد. نیم ساعت بود که سعی میکرد فقط یک کلمه، فقط یک کلمه ی خالص رو بنویسه و اونقدر که لیام حرف میزد حتی نمیفهمید داره چیکار میکنه و این به شدت روی مغزش رژه میرفت.

لیام " من باید به اون پارتی برم "

لیام پاشو روی زمین کوبید و‌دستاشو توی سینش گره زد و اخم کرد. حالا فهمیده بود که این روش هیچ کارایی نداره و باید از روش اصلی میرفت.

زین " نه تو نمیری "

زین ساده ولی تهدید آمیز گفت و با چشمهای طلاییش به لیام تیر پرتاب کرد. لیام فکشو روی هم سابید. دلیل مخالفت زین رو نمیفهمید و زین هم هیچ توضیحی بخاطر نپذیرفتن خواسته اش بهش نمیداد. نمیدونست مشکل رفتن به خونه ی نایل چیه اونم حالا که خیلی وقت بود پیش زین بود و زین مطمئن بود که لیام قرار نیست فرار کنه یا همچین‌چیزی.

لیام " باشه "

لیام خیلی ناگهانی گاردشو پایین گذاشت و اوه‌خدایا،‌‌ حس ششم زین اصلا گواه از چیزهای جالبی نمیداد. بدون هیچ حرف دیگه ای پسر کوچکتر از اتاق زین بیرون اومد و درو پشت سرش محکم کوبید‌‌.

زین با اخمی که بخاطر صدای بلند در و بی احترامی لیام بوجود اومده بود، کمی به مسیری که لیام رفته بود خیره شد. نمیتونست باور کنه که اون پسر بالاخره حرف زدنو تموم کرده بود و کمی آرامش و سکوت رو به زین هدیه داده بود. نفسشو کلافه بیرون فرستاد و دوباره مشغول برگه هاش شد.

چند دقیقه گذشت؛ به جز صدای تیک تاک ساعت هیچ صدای دیگه ای وجود نداشت و زین راضی از سکوت بوجود اومده مشغول انجام کاراش شد.

Baby Boy [Ziam]Where stories live. Discover now