«جانگ کوک»
سرم رو روی سینه نامجون جابه جا کردم ، خیلی طول کشیده بود بیاد توی اتاق و من رو این انتظار طولانی واقعا خسته کرده بود ، ولی نمیخواستم خواب فرصت حرف زدن باهاش رو ازم بگیره.
+ پس میخوای فرار کنیم ؟
_اره فردا کمکت میکنم فرار کنی، تو باید از اینجا بری ، بری و خوشبخت زندگی کنی .
+با هم میریم ، مگه نه ؟ تو که نمیخوای تنهام بزاری.
بوسه روی موهام زد ، بوسه ای که غیر از ارامش هیچ چیزی رو بهم منتقل نمیکرد .
_تو دوسم داری؟
این چند کلمه کنار هم چه سوال سختی رو ساخته بودن ، عطر تنش ، بوسه هاش ، حرفاش همه چیزش با نامجونی که میشناختم فرق داشت ، این نامجون خوب بود و برای من مساله ای حساب میشد که میخواستم حلش کنم ، کسی که ارزش فرصت دوباره رو داشت ، کسی که میخواستم با بودن کنارش بهش اجازه بدم خود واقعیش رو بهم نشون بده و بزاره بشناسمش .
+ اگر حالت خوب شه ، قول میدم دوست داشته باشم .
دستش رو توی دستام گرفتم و اروم پشت دستش رو نوازش کردم .
+ اون نامجون خیلی ترسناک بود و اذیتم میکرد ولی اینی که الان کنارم دراز کشیده فقط بهم ارامش میده ، پس اره میتونم عاشقش شم .
لازم نبود صورتش رو ببینم تا بفهمم داره لبخند میزنه.
_چقدر زود بدیا یادت میره و اعتماد میکنی .
دوباره بغضم اذیتم کرد ، راست میگفت چقدر شخصیتم راحت و شکستنی بود ، چرا نمیتونستم قوی باشم ، از کسایی که بهم اسیب زدن متنفر بمونم و برای تمام کارایی که باهام کردن ازشون انتقام بگیرم .
+ نمیدونم چرا اینطوریم ولی فکر کنم اینقدر ادمای اطرافم بد بودن و اذیتم کردن که قلبم بی جنبه شده ، تا میبینه یکی بهش لبخند میزنه بتش میکنه و میپرستتش . فکر کنم اینقدر تشنه یکم محبتم که برای این که کسی دوسم داشته باشه و بهم محبت کنه حاضرم ببخشمش حتی اگر بدترین کارا رو در حقم کرده باشه ، احمقانست میدونم ؟
_نه احمقانه نیست فقط پاکی قلبت رو نشون میدن ، اگر قلبت تاریک بود هیچ وقت نمیتونستی حتی کوچک ترین خطا ها رو ببخشی ، فقط میخواستی به یه بهونه ای اطرافیانت رو نابود کنی و همه جا رو به خاک و خون بکشی .
+ همه لیاقت یه فرصت دوباره رو دارن ، مهم نیست اون فرد چقدر بد بوده باشه ، بازی زندگی ممکنه چنان تغیرش بده که حتی دیگه قابل مقایسه با ادم قبلی نباشه .
+ اگر تو جای من بودی خودت رو میبخشیدی.
بدون یه لحظه مکث جواب داد.
_نه اگر جای تو بودم هیچوقت خودم رو نمیبخشیدم ، تو نمیدونی چه کارایی در حقت کردم ، نمیدونی برای رسیدن به هدف خودم چه بلاهایی رو سر بقیه اوردم ، اگر بفهمی حتما ازم متنفر میشی ، راستش من.......
YOU ARE READING
Love or hate?!
Fanfiction🥀 زندگی یه بازی پیچیدست ، بازی که هر لحظه امکان برد و باخت توش وجود داره و حتی به جانگ کوک پسر بچه ای که به امید فرار از قلدرای توی مدرسه یا پیدا کردن اینده روشن تر از خونه دور شده رحم نمیکنه . 🔪 تو این دنیای سیاه که هر کس با هیولای درون خودش برا...