🥀 زندگی یه بازی پیچیدست ، بازی که هر لحظه امکان برد و باخت توش وجود داره و حتی به جانگ کوک پسر بچه ای که به امید فرار از قلدرای توی مدرسه یا پیدا کردن اینده روشن تر از خونه دور شده رحم نمیکنه .
🔪 تو این دنیای سیاه که هر کس با هیولای درون خودش برا...
هیچ وقت به زندگی اعتماد نکن و درست زمانی که احساس خوشبختی میکنی بترس از این که سرنوشت در قدم بعدی چه نقشه ای برایت دارد.
❇❇❇❇❇❇❇❇❇❇❇❇❇❇❇
(جانگ کوک )
چند ساعتی میشد که رسیده بودیم و با یه تاکسی داشتیم به طرف ادرسی که احتمالا خونه خاله بود حرکت میکردیم .
تو راه خاله درباره زندگیش بهم یه سری اطلاعات داد مثلا این که با یه ملوان ازدواج کرده بود ولی شوهرش وقتی باردار بود میمیره ، الان یه پسر ۶ ساله داره و داخل بانک کار میکنه ، یه مدت پول جمع کرد و چند وقت پیش تونست یه خونه کوچیک و جمع و جور تو یکی از محله های ارزون پبدا کنه و کلی چیز دیگه .
البته من با هر قسمت حرفای خاله بیشتر هیجان زده میشدم چون کلی چیز جدید وجود داشت که میتونستم تجربش کنم مخصوصا یه برادر کوچیک تر درست مثل برادر هوسوک ، فقط امیدوارم از من خوشش بیاد .
تاکسی وایساد و ما بعد از برداشتن کوله هامون از داخل صندوق به سمت یکی از خونه ها حرکت کردیم .
خاله در رو باز کرد و بعد از عبور از یه حیاط خیلی کوچیک داخل یه خونه قدیمی شدیم .
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.