11_Silent doll

4K 810 299
                                    

عروسک ساکت .

عروسک ها هم دلتنگ میشوند ، زخم میخورند و‌میشکنند.

دلتنگ میشوند وقتی دست نوازش پر مهر همبازی یشان را از دست میدهند .

زخم میخورند وقتی گوشه ای مینشینند و کسی به آن ها توجه نمیکند.

و میشکنند وقتی درون کمدی تاریک رها میشوند.

بعد از سال ها وقتی در کمد را باز کنی با همان لبخند روز اول همان جا نشسته شاید فقط کمی لباس هایش خاک گرفته باشد .

ولی او سال هاست مرده است ، شاید همان روزی که در کمد سرد و تاریک رهایش کردی و یا شاید کمی بعد از این که امیدش را از برگشت تو از دست داد .

تو نمیشنیدی صدای فریادهایش را ، نمیدیدی لرزیدن های بیوقفه اش را و حس نمیکردی درد شبانه اش را

چون او یک عروسک است ، نه میتواند حرف بزند ، نه تکان بخورد ، و محکوم شده به لبخندی که برای همیشه روی لب هایش دوخته شده است .

بچه ها نمیدونم متنش چطور شد👆🏻 ، فقط میخواستم موضوع رو برسونه ، امیدوارم خوب شده باشه .🙏🏻

✳✳✳✳✳✳✳✳✳✳✳✳✳✳✳✳

«جانگ کوک»

یکماه شایدم بیشتر میشد که داشتم کار میکردم و چند روز پیش تونستم اولین حقوقم رو بگیرم .

روزی که حقوقم به حسابم واریز شد بهترین روز زندگیم بود چون برای اولین بار خودم تونسته بودم رو‌پای خودم وایستم و‌مستقل شم ، حس بزرگ شدن میکردم.

با پول حقوقم خیلی راحت میتونستم دارو های خاله رو بخرم و تازه یه مقدار برای مخارج خونه به خاله بدم تا پس انداز کنه.

البته هوسوک عقیده داشت همه اینا از خرشانسیمه که تونستم تو یه رستوران بزرگ کار پبدا کنم وگرنه کارکر پاره وقت و چه به ماهی 2 هزار وون حقوق؟

کارهام رو واقعا دوست داشتم البته اوایل یکم برام سخت بود که جا بیفتم و‌خودم رو با شرایط وقف بدم چون ادم خجالتیم و هوسوک هر روز تقریبا بهم زنگ میزد و ازم گزارش میگرفت .

یکم حرفاش درباره نا امنی محیط کار و ... منو میترسوند ولی اونم وقتی خیالش راحت شد و دید وضعیتم خوبه دست از سرم برداشت ، البته بعد از این که از کچل شدنم مطمئین شد.

صبح ها میتونستم داخل مغازه بشینم و به کارام برسم یکمم درس بخونم.

همیشه صبح‌ها غیر از ساعت 8 تا 9 مغازه خلوت بود و غیر از چند تا دختر دبرستانی که عادت کرده بودم هر روز بیان و بعد از خرید ساعت ها روی صندلی جلوی مغازه بشینن مشتری نداشتم .

البته اولش یکم از سنگی نگاشون اذیت میشدم ولی دیگه عادت کردم و دیگه حسشم نمیکنم با این شلوغی زندگیم ، یکم به سکوت و‌تنهایی نیاز داشتم و هیچی نمی تونست ازم ارامش بی کاری داخل مغازه رو بگیره حتی سنگینی نگاه چند تا دختر دبیرستانی.

Love or hate?!Where stories live. Discover now