«جانگ کوک»
وقتی با نامجون وارد سالن شدم همه نگاه ها به سمتم چرخید .
باورم نمیشد یک ماه گذشته باشه رنگ و بوی نگاه ها همونی بود که قبلا بود .فقط پدرشون اضافه شده بود که در حدی از دیدن چشماش میترسیدم که هیچ نظری درباره نگاهش نداشتم .
خاله میگفت ادما رو میشه از چشماشون شناخت چون هیچ وقت بهت دروغ نمیگن ولی زندگی بهم فهموند حرف توی چشمای بعضیا اینقدر سیاه و ترسناکه که ترجیح میدی فک کنی چشماش دارن بهت ترسناک ترین دروغ دنیا رو میگن.
+ بیا اینجا کوچولو .
با شنیدن صدا ترسیده سرم رو بالا بردم ، پدر نامجون بود ،واقعا ترسناک بود و با شنیدن حرفای نامجون ترسیده بیشتر هم شده بود.
به نامجون نگاه کردم ، شاید خدا خدا میکردم که نزاره برم پیش پدرش ، شاید میخواستم صداشو ببره بالا و مانعم شه ، مگه غیرتی نبود .
ولی اون با تکون دادن سرش بهم ثابت کرد هیچ تلاشی قرار نیست در کار باشه ، با چشماش بهم گفت که حتی خودشم محدودیتایی داره و از یه سری چیزا میترسه .
نا امید سرم رو پایین انداختم و خواستم رو صندلی کنارش بشینم که پاهاش رو به صندلی زد و باعث افتادنش شد.
+ اونجا نه ، اینجا
به پاهاش اشاره کرد ، میترسیدم ولی اون طور که نامجون تعریف کرده بود پدرش ادم وحشتناکی به حساب میومد که اگر به حرفاش گوش نمیکردم معلوم نبود چه بلایی سرم بیاره .
اروم روی پاهاش نشستم ، دستش رو دورم حلقه کرد و خودش رو از پشت بهم میمالید ، شایدم من داشتم خودم رو بهش میمالیدم چون من رو پاش نشسته بودم ، شرایطم اینقدر مسخره شده بود که هیچ جوره نمیتونستم هضمش کنم .
+ وزنت کمه ، خیلی خوبه ، اینطور بازیا برای هردومون لذت بخش میشه.
عرق سرد روی بدنم نشست ، شاید اگر چند ماه پیش باهام درباره بازی حرف میزدن کلی ذوق میکردم ، ولی دنیام اینقدر تاریک شده بود که مطمئین بودم معنی بازی کردن اینجا چیز خوبی نیست .
قاشقی رو پر از غذا کرد و به طرف دهنم گرفت .
+ بخورش به انرژی نیاز داری ، دوست ندارم بازیم بخاطر ضعیف بودنت نصفه بمونه وگرنه خیلی بد تنبیهت میکنم .
صورتم رو به طرف مخالف حرکت دادم.
_نه خودم میتونم بخورم ، مرسی .
خنده سرگرم کننده ای رو صورت زشت و چروکش نشست .
+ واقعا ، بخور ببینم چقدر میتونی بخوری ولی اگر بریزه زمین تنببه میشی .
دستم رو به طرف قاشق دراز کردم ولی اون دستش رو کرد تو شلوارم و بیضه رو تو دستتش گرفت ، داشتم سعی میکردم قاشق رو سمت دهنم ببرم ولی با هر سانت نزدیک تر شدن قاشق به دهنم اونا وشگون ریزی میگرفت یا محکم فشار میداد ، با هر سختی که بود قاشق رو توی دهنم گذاشتم .
YOU ARE READING
Love or hate?!
Fanfiction🥀 زندگی یه بازی پیچیدست ، بازی که هر لحظه امکان برد و باخت توش وجود داره و حتی به جانگ کوک پسر بچه ای که به امید فرار از قلدرای توی مدرسه یا پیدا کردن اینده روشن تر از خونه دور شده رحم نمیکنه . 🔪 تو این دنیای سیاه که هر کس با هیولای درون خودش برا...