S 2 _ (9_2) wait for you

774 168 72
                                    

🌟حتما همین اول ووت و کامنت( مخصوصا زمان خوندن ) فراموش نشه ❤

❇❇❇❇❇❇❇❇❇❇❇❇❇❇❇❇

با نگرانی به ویلای شیشه ای روبه روم نگاه کردم .... هنوز روز بود ولی بخاطر درختای زیادی که دورتا دور رو پوشونده بودن همه جا تاریک به نظر میرسید و باعث میشد برای چندمین بار از تهیونگ برای ذخیره کردن مسیر توی GPS ماشینش تشکر کنم .... امکان نداشت فقط با یه ادرس بشه یه خونه رو اونم توی این جای پرت ، وسط جنگل پیدا کرد

آروم از ماشین پیاده شدم .... مسخره بود .... میدونستم منتظرمن ولی باز سعی داشتم جوری رفتار کنم که کسی از وجودم با خبر نشه .... انگار تو این ۵ سال مغزمم پوسیده بود

دیگه حتی داشت از کارای خودم و بی عقلیمم خندم میگرفت .... پشتم رو صاف کردم و راحت وارد خونه شدم .... نه نگهبانی اون اطراف بود نه خدمتکاری .... انگار امده بودم یه خونه متروکه وسط جنگل ... البته خونه ای که برای متروکه شدن زیادی لوکس و تمیز بود .... حتی حیاطم پر بود از وسایل بازی که با دیدن ظرف غذای گوشه حیاط حدس زدن این که برای حیوون خونگیشونه سخت نبود ..... زیادی برای عادی جلوه دادن همه چی زیاده روی کرده بودن در حدی که در جلوی خونه رو هم واسم باز گذاشته بودن .... من توهم زده بودم یا معلوم بود که دارم میرم تو یه تله مزخرف .... تله ای که شکارچی خوب میدونست برای طعمش چی بزاره که نتونم نه بگم و فرار کنم حالا هر چقدر مشخص باشه

اروم توی اون عمارت بزرگ شیشه ای رفتم .... جایی که با تمام کثافت کاریای توش هیچ دیواری دورش وجود نداشت .... انگار میخواستن مقدار تاریکی و بیرحمیشون رو برای همه به نمایش بزارن

# آقای کیم

با تعجب به سمت زنی که صدام کرده بود برگشتم .... یه خدمتکار بود با لباس فرم طوسی و دامنی که شاید به نظر من زیادی کوتاه بود

# همراه من بیاید بنجی و ارباب منتظرتونن

+ بنجی ؟

با تعجب بهش نگاه کردن ولی اون خیلی راحت نادیدم گرفت و به سمت انتهای اون قصر شیشه ای رفت ... شایدم دستور داشت نادیدم بگیره

زیاد طول نکشید که جلوی پله های بزرگ مرمر منتظر موند و به پایین پله ها اشاره کرد و جوری محو شد که حتی یک لحظه شک کردم واقعا دیده بودمش یا نه

هرچی بیشتر توی اون خونه قدم میزدم بیشتر بوی تعفن فضا نفسم رو توی سینم حبس میکرد ....مطمئما هیچ کس نمیتونست حدس بزنه همچین جهنم ترسناکی زیر این قصر شیشه ای پنهان شده باشه ... جایی که دیوارای سیاه دور تا دور رو گرفته بودن و نور چراغ ها برای روشن کردن فضا کافی نبود ... فقط با کمکشون میتونستی جلوت رو ببینی و توی راهروی پر از وسایل عتیقه شکنجه و نقاشی های ترسناک به جایی برخورد نکنی ..... با شوک و ترسی که قابل انکار نبود به نقاشی روبه روم نگاه کردم ... چقدر ... چقدر اون زن شبیه به کوک بود .... ولی اون نقاشی .... چرا پوست شفافش پر از خون بود و میله هایی که ازش عبور کرده بودن .... چشماش خالی بود ... خالی تر از هر چیزی .... شبیه چشمای یه جنازه خونین .... نک.‌‌....

Love or hate?!Where stories live. Discover now