«جانگ کوک»
به عکس خاله روی تابوت خیره شدم ، دور تا دورش رو گلهای سفید پوشنده بودن که زیباییش رو دو چندان میکرد.
چند روز از وقتی که خاله هم مثل همه ادمای زندگی ترکم کرده بود میگذشت ، توی این مدت تو اتاق حبس بودم و غیر از دو یا سه بار اونم برای غذا نامجون اجازه پایین رفتن بهم نداده بود.
دو پسری که مهمونش بودن رو دیده بودم ولی اسماشون رو نمیدونستم ، از حرفاشون فهمیده بودم که یکیشون برادر نامجونه و اون یکی معشوقش به حساب میاد .
از اولین بار که دیدمشون برام اشنا بودن ولی منو کجا به این جور ادما ؟ من ته تهش زیرخواب بودم ولی اینا عاشق میشدن ، زندگی میکردن یا حداقل کم کمش اجازه ارزوی این جور چیزا رو داشتن چیزایی که حتی ارزو کردنشون برای من مجازات سنگین داشت .
گاهی از پشت دیوار دیدشون زده بودم و واقعا بهشون حسودی میکردم ، عشقشون خیلی شیرین و دوستداشتنی بود .
همون چیزی که تمام عمر حسرتش رو میخوردم و دلم میخواست داشته باشمش ، ولی خوب زندگی هیچوقت به حرف من گوش نمیداد که این یکی رو گوش بده بلکه مثل همیشه منو تو باتلاق غرق کرد و زیر دست و پای کسی مثل نامجون انداخت .
این دو شب نامجون لمسم میکرد ولی دوباره بهم تجاوز نکرد ، این جای شکر داشت ، فکر کنم از دوباره خونریزی کردنم میترسید ، شاید نمیخواست جسدم رو دستش بمونه وگرنه فکر نکنم مرگ و زندگیم براش فرقی داشته باشه .
به کنارم دست کشیدم ، جای بونگ سو خالی بود که برای اخرین بار از مادرش خداحافظی کنه و گرفتن این حق از اون بچه بی رحمانه بود.
اخرین بار بونگ سو رو شب قبل از مرگ خاله تو بغل گرفتم اونم موقع خواب . همون شبی که نامجون جلوی در خونه زیر مشت و لگد گرفتتم ، حتی فک کردن به این که خاله از شوک کتک خوردن من حمله عصبی بهش دست داد و من مقصر مرگشم تا مرز جنون منو میکشوند.
من قسمم رو شکسته بودم ، ادم گناهکاری بودم که باعث لذت یه شیطان میشه ، کسی که هیچ کس براش اهمیت نداره بمیره یا زنده بمونه ، کاشکی من جای خاله میمردم.
خاله چقدر الان باید ناراحت باشه که تنها پسرش روز خاکسپاریش نیست ، کسی که اورد و بزرگش کرد ولی مقصر مرگشه تو مراسمش نشسته و این مراسم رو کسی براش گرفته که برای شهوتش حاضر نشد نجاتش بده .
خاله همیشه مراقب ما بود پس حتما الان باید ناراحت باشه که یه ادم پلید وارد زندگی ما شده کسی که منو عروسک میبینه ، یه عروسک که باید از بین ببرتش و برای کنترول عروسک کوکیش برادرش رو یتیم خونه زیر نظرش فرستاده .
اره به لطف نامجون ، بونگ سو الان یتیم خونه بود و حتی حق نداشت از در اونجا خارج شه چه برسه بیاد پیش مادرش و این در حالی بود که اون بی کس نبود منو داشت .
![](https://img.wattpad.com/cover/219919431-288-k168249.jpg)
YOU ARE READING
Love or hate?!
Fanfiction🥀 زندگی یه بازی پیچیدست ، بازی که هر لحظه امکان برد و باخت توش وجود داره و حتی به جانگ کوک پسر بچه ای که به امید فرار از قلدرای توی مدرسه یا پیدا کردن اینده روشن تر از خونه دور شده رحم نمیکنه . 🔪 تو این دنیای سیاه که هر کس با هیولای درون خودش برا...