Club(Harry Styles)

٢٠-پيرمرد

همونطور كه هري گفت «همتون برين سركارتون . نميخوام كسي دور و برم باشه . نشيمن رو خالي كنيد . »همه پراكنده شدن و سراغ پست هاي خودشون رفتن چون براي هري تا چند دقيقه ديگه مهمون ميومد و نميخواست كسي مزاحمش بشه ؛ يه جورايي ميخواست با طرف خلوت كنه .

و البته كه هري به منم اجازه نميداد كنارش باشم پس رو به من كرد و با لحن دستورانه اي گفت «و تو ليديا... تا موقعي كه من نگفتم بياي بيرون ، ميري تو اتاقت و به هيچ وجه پايين نمياي.»

خب منم در جوابش سرمو تكون دادم كه مثلا به حرفش گوش ميدم ولي هم من و هم خودش خوب ميدونيم كه حس فضولي من در هيچ صورتي خاموش نميشه ؛ پس بدون كوچكترين توجهي به حرفش ، من الان اينجا ، پشت پله وايستادم و منتظرم مهمون مخصوصش از در سالن داخل بياد تا من بفهمم كيه ؛ و البته كه تمام اينكارا رو مخفيانه انجام دادم . بياييد همه با هم دعا كنيم اون نفهمه من اينجا وايستادم .

وقتي كه يه مرد كچل وارد شد ، به جورايي خيالم راحت شد كه قرار نيست با يه خانوم زيبا و در عين حال هرزه ، خلوت كنه و فاجعه اي طبقه ي پايين پيش بياد . حتي خودمم نميدونم چرا بايد خيالم راحت شه .

اون پيرمرد كچل ، با كت و شلوار سرمه اي رنگ آكسفوردش كه روي برخي از قسمت هاي كت ، ابريشم دوزي شده بود ، به ساعت گرون قيمت طلايي رنگش نگاه كرد و با انگشت اشارش به شيشه ي ساعت ضربه اي زد .

" درست سر موقع رسيدم . ميدوني كه. "

هري كه به استقبال اون مرد رفته بود ، سرشو تكون داد و تك خنده اي كرد و بعد از اون ، دستاشو براي پيرمرد باز كرد تا اون رو به بغل مردونه اي دعوت كنه .

" هميشه وقت شناس. "

لبخند هري يك ثانيه هم از روي لباش پاك نشد تا اينكه با دستش ، به مبلماني كه تقريبا روبروي من قرار داشتن ، اشاره كرد و پيرمرد رو به اون سمت راهنمايي كرد .

شايد اين ريسك باشه كه تقريبا روبروشون وايستادم ولي از اينجا زاويه ديد بهتري نسبت بهشون دارم .

" چه چيزي اين افتخارو نصيب من كرده؟ "

هري دستاشو بين پاهاش قرار داد و اونارو به هم گره كرد .

" افتخار؟...پس تصميم گرفتي خصومت هاي قديميو كنار بذاري آره؟ "

پيرمرد با تعجب گفت و پوزخندي زد .

" خودتم خوب ميدوني من هيچ دشمني با تو نداشتم. اين تو بودي كه از من كينه به دل گرفته بودي در حالي كه هيچ دليل مهمي وجود نداشت. "