١١-از درد و دل تا صرف ناهار

4.4K 512 169
                                    

با صداي متوالي برخورد به در اتاق بيدار شدم.نور از بين چشام سوسو ميزد و سعي كردم پلكامو از هم فاصله بدم و همچنان صداي در زدن ادامه داشت.
"خانم؟!"
صداي نازكي از پشت در شنيده شد و تونستم تشخيص بدم كه اون فرد پشت دركاترينه.

ناديدش گرفتم و سعي كردم دوباره بخوابم تا سردردم ساكت شه و حتي اگرم ناديدش نمي گرفتم و ميخواستم برم درو باز كنم؛نميتونستم چون اينقدر خسته ام و بدنم كوفته شده كه توان راه رفتن هم ندارم.

صداي كليك در و باز شدنش بهم فهموند كه اون خودش در اتاقو باز كرده و الان احتمالا داخل اتاقه.

"ليديا خانم؟!"
صداش خيلي بهم نزديك بود و ميتونستم حدس بزنم الان بالاي تخت ايستاده.
ديشب واقعا يكي از چرت ترين شباي عمرم بود البته اگر بخواي از شبي كه منو جلوي يتيم خونه گذاشتن،فاكتور بگيري.ديشب بعد از اينكه به حدي گريه كردم كه ديگه غده هاي اشك ساز چشمم توانايي ساختن اشك رو نداشتن و يه جوراي خشك شدن،تنها كاري كه كردم اين بود كه بيام مستقيماً روي تخت و بخوابم.بگذريم...
پلكامو از هم جدا كردم و تصوير چهره ي تار كاترين برام نمايان شد.

"صبح بخير!الان نزديك ظهره خانم و چون ديدم هنوز بيدار نشدين،گفتم بيام و بيدارتون كنم!"

"ممنون و اينكه منو ليديا صدا كن.من هيچ فرد خاصي نيستم كه بخواي خانم صدام كني.نه پول دارم،نه خانواده و نه هيچ اعتبار يا حتي تحصيلي!وضعيتم از خودت بدتره!"
گفتم و لبخند تلخي زدم.به اين طرز خطاب شدن عادت ندارم و احساس نا آشنايي بهم دست ميده.انگار من،خودم نيستم.انگار براي خودت غريبي و بهم اعتماد كنين،اين افتضاحه.اينكه هر چه قدرم طرف در احترام گذاشتن نسبت بهت اغراق كنه ولي بازم خودت ميدوني كه چه قدر خار هستي افتضاحه.

"باشه"
اون سرشو برام تكون داد و لبخند شيريني زد .

"براي صورتت چه اتفاقي افتاده؟!"
قبل از اينكه به صورتم با دقت نگاه كنه،بين ابروهاش چين بخوره و لبخند از روي صورتش محو بشه،گفت.

دستمو سمت صورتم بردم و تمام نقاطشو لمس كردم تا متوجه ايرادي بشم.

"چي شده؟"
با كنجكاوي پرسيدم و همچنان به لمس كردن صورتم ادامه ميدادم و حتي حوصله اينو نداشتم كه از روي تخت پايين برم و خودمو توي آيينه نگاه كنم،پس همونجا نشستم و منتظر موندم كاترين بهم بگه.

"چونت.كاملاً كبود شده."
فقط همين جملش كافي بود تا بفهمم منظورش چيه.حتماً رد دست هري از ديشب روي چونم مونده.

"چيز خاصي نيست."
نفسم و با صدا بيرون دادم و در حالي كه به قسمت چوبي پشت تخت تكيه ميدادم،گفتم.

Club(Harry Styles)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt