٤-بازى

4.5K 466 194
                                    


پوف کلافه ای کشیدم و پتورو از روم کنار زدم.نور چشامو زد و سریع پلکامو روی هم فشار دادم.بعد از اون اتفاق دیشب حتی نتونستم یک ثانیه چشامو روی هم بذارم ولی با اینحال الان ساعت هاست که دراز کشیدم و فکر کنم دیگه نزدیک ظهره.سردردم هر لحظه ای که میگذشت بیشتر و بیشتر میشد و مطمئنا به خاطر کم خوابیه.

پاهامو روی سرامیکای سرد گذاشتم که باعث شد تنم به لرزه بیوفته.قدم به سمت دستشویی برداشتم.سمت روشویی رفتم و کشویی که توش دارو ها بودو بیرون کشیدم و قرصی برای سردردم پیداکردم.کف دستمو با آب پر کردم و قرصو قورت دادم.گلوم کاملا خشک شده بودو از دیروز ظهر هیچی نخورده بودم و واقعا هم میلم به غذا نمیکشید.

تمام آرایش دیشبم روی صورتم پخش شده بودن و مثه جادوگرا شده بودم.چشام از شدت گریه قرمز شده بود و موهام نامرتب توی هم گره خورده بودن.

وانو پر کردم و لباساییو که دیشب تنم بود درآوردم چون دیشب با همین لباسا خوابیدم و عوضشون نکرده بودم.داخل وان شدم و گذاشتم که آب گرم بهم آرامش لذت بخششو بده.

نمیدونم چه قدر گذشت و من چه قدر تو وان بودم ولی بالاخره بیرون اومدم و دور بدنم یه حوله پیچیدم.موهامو که ازشون قطرات آب میچکیدو یه کم با حوله خشک کردم و بعد سشوار به برق زدم و مشغول خشک کردنشون شدم.

وقتی که کارم تموم شد از حموم خارج شدمو به سمت کمد لباسیم رفتم.یه شلوار جین مشکی که روی زانوهاش پاره بود به همراه تیشرت طوسی رنگ ساده ای انتخاب کردم و پوشیدم.چون تمام کفشا پاشنه بلند بودن مجبور شدم به ناچار یکی از بینشون که پاشنه کوتاه تری داشت و انتخاب کنم و بپوشم.

موهامو شونه کردم و به پوستم کرم نرم کننده زدم.به سمت تختم رفتم و دوباره روش لم دادم.میز کوچولوی کنار تختم نظرمو جلب کرد و من کشو اولشو بیرون کشیدم.به جز سه تا کتاب هیچ چیز دیگه ای توی کشو نبود.از بینشون یکیو انتخاب کردم و مشغول خوندن شدم و اجازه دادم فکرم توی داستان حل بشه.

هر لحظه ای رو توی ذهنم تجسم میکردم و چشام با سرعت روی کلمات جا به جا میشدن.اینقدر خوندم که تقریبا حدود نصف بیشتر کتاب تموم شده بود.نمیدونم چقدر زمان گذشته بود و من چقدر مطالعه کرده بودم ولی هرچه قدربود،زیاد بود چون چشام از شدت خستگی احساس سوزش میکردن.پس تصمیم گرفتم کتابو کنار بذارم.

به ساعت نگاهی انداختم.7:49
هیچ ایده ای ندارم که الان چیکار کنم تا از بیکاری در بیام.صدای آهنگی که از بیرون میومد کر کننده بود،ولی خب من تقریبا عادت کرده بودم.اون قسمت از بدنم که حوصلش سر رفته بود بهم میگفت که برم بیرون و سر و گوشی آب بدم تا زمان بگذره و قسمت ترسوی بدنم،بهم دیشبو یادآوری میکرد و میگفت که بیرون آدمای خطرناکی هستن و به نفعمه كه نرم. احتمالا گزینه ی دوم خیلی عاقلانه تر بود ولی از اونجایی که من آدم کله شق و لجبازی هستم تصمیم گرفتم که گزینه ی اولو انتخاب کنم.

Club(Harry Styles)Where stories live. Discover now