٥-همراهى

4.3K 474 176
                                    

روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف چشم دوخته بودم.خیالپردازى!
اين مزخرفه!هر وقت كه مغزم موضوع ديگه اي پيدا نمي كنه كه باهاش منو زخمى كنه؛اين روشو انتخاب مى كنه تا بيشتر و بيشتر باعث آسيب ديدن من بشه.شايد شما بگين اين كار باعث ميشه تا حفره هاى درون قلبم پر بشه ولى اين عكسه همه ى ايناست!بيشتر باعث حسرت خوردن ميشه تا اين حرفا!

تقه ای به در خورد و تمام افکار من متلاشی شد.از روی تختم بلند شدم و صاف وایستادم تا با آلفردی که جلوی در وایستاده بود مواجه بشم.

"برای حدود سه ساعت دیگه خودتو آماده کن"
بدون مقدمه گفت و من سرجام ميخكوب شدم.

"آ-آماده برای چی؟"
بلافاصله پرسیدم و سعی داشتم افکار منفیمو به ته مغزم هل بدم.

"رئیس گفت میخواد برای یه مهمونی همراهیش کنی."

کاملا سوپرایز شدم.اون واقعا میخواد من برای یه مهمونی همراهیش کنم؟این بعیده!

"مهمونیه چی؟"

"رئیس خیلی به مهمونی میره.اینم مثه صدها مهمونی دیگه برای خوشگذرونیه."
اون گفت و وارد اتاق شد.نگاهم به سمت پاکت بزرگی که دستش بود متمرکز شد.چی توی اونه؟

"اون خودش گفت که میخواد من همراهش برم؟"

"آره"
آلفرد وقتی که پاکتو روی تختم گذاشت ؛جوابمو داد.
اون الان کاملا روی مود خوبیه و داره بدون فحش دادن جوابمو واضح میده.پس تصمیم گرفتم از فرصتی که نصیبم شده استفاده کنم و سوالای توی ذهنمو مطرح کنم چون ممكنه ديگه اين موقعيت پيش نياد و اصلا دوست ندارم درباره ي فاجعه اي كه بعدش به وجود مياد؛فكر كنم.جنگ داخلي توي مغز من !

"حالا چرا منو میخواد ببره؟"

"احتمالا هرزه های دیگه سرشون شلوغه"

"هی من هرزه نیستم"
دلم میخواد سرش جیغ بزنم.هرزه مادرشه.بازم ميگم.هرزه مادر و زن آيندشه.قطعاً در حال حاضر زن نداره چون حلقه دستش نيست.

"آره آره نیستی"
اون گفت و من چشامو چرخوندم.

"این لباسم بپوش."
به سمت پاکت روی تختم اشاره کرده.لباسمم خودشون ترتیب دادن.چقدر عالى!

"اصلا شاید من نخواستم برم"

"تو غلط میکنی"
اون کاملا با جدیت گفت و رسماً خفه ام کرد.

"بهتره زودتر آماده شی"
پشتشو سمتم کرد و به طرف در رفت.

"من هیچی از آرایش کردن سرم نمیشه"

Club(Harry Styles)Where stories live. Discover now