٢-راه طولانى

5.2K 435 230
                                    

به سمت جسیکا رفتم و اونو در حالی که داشت هق هق می کرد به آغوش کشیدم.
"متاسفم...هم-همه اینا تقصیر منه"
اون با ناراحتی گفت و من سعی کردم بغضی که تو گلوم چنگ مینداخت و نادیده بگیرم.نمیخوام الان کسی با حس ترحم بهم نگاه کنه.

با دستم کمرشو نوازش کردم و سکوت اختیار کردم.
"من بیرون منتظرم.زیاد لفتش ندین.فرانک،تو همینجا بمون"
آلفرد از پشتم اینو گفت و بلافاصله از کلاب خارج شد.

جسیو از بغلم بیرون کشیدم به چشمای آبی رنگ خالصش نگاه کردم.اون صورت لاغر و کشیده ، پوست سفید و موهای لخت مشکی داره.اندامش خیلی ظریفه و قدشم از من کوتاه تره.یه پیراهن سفید کوتاه که گل های ریز قرمز داشت پوشیده بود و واقعا توی اون پرستيدني شده بود.

"خودتو برای هیچکدوم از اینا مقصر ندون.خب؟این فقط حماقت خودم بود."
شونه هامو بالا انداختم و طوري گفتم كه انگار واقعا موضوع مهمي نيست ولي درونم اينو نمي گفت.
اون به آرومی سرشو تکون داد و نگاهشو ازم گرفت و داشت سعی میکرد که دیگه گریه نکنه.چونشو گرفتم و صورتشو به طرف خودم برگردوندم؛دستامو دو طرف صورتش قرار دادم و با انگشت شستم اشکاشو پاک کردم.

"دیگه گریه نکن.باشه؟من حالم کاملا خوبه."
واقعا لحظه داره احساسی میشه و بايد جلوي اينو بگيرم واگرنه كنترل اشكام از دستم خارج ميشه.

"قول بده مواظب خودت باشی"
اون با صدای ضعیفی گفت و باعث شد بند بند وجود من به لرزه بيوفته.اون مظلوم ترين آدميه كه تا به حال ديدم.

"اوهوم.قول میدم."
سرمو تكون دادم و سعي كردم باحالتي بگم كه خیالش راحت شه.

"دلم برات خیلی تنگ میشه.امیدوارم دوباره ببینمت."
صداش آخرش لرزيد و آخرين قطره ي اشك روي گونه هاش ريخت.

"منم عزیزم...منم"

اون بينشيو بالا كشيد و به سمت چپ من نگاه كرد.با سرش به سباستین اشاره کرد و قبل از اینکه من بتونم اعتراضی بکنم از جلوی چشمم ناپدید شد.بازم جسیکا و شوخی های مسخرش!

تمام دخترا برای جمع کردن وسایلشون رفته بودن پس سعی کردم خودمو سرگرم کنم تا وقتی که اونا بیان و مسلما به سنگینیه نگاه های خیره ی سباستین هم بی توجهی کردم.

زیرچشمی بهش نگاه کردم که چطور این پا و اون پا میشد و آروم قدم به سمتم برمیداشت.اون میخواد ازم عذرخواهی کنه؟ و یا بگه دلم برات تنگ میشه و یه چیزی تو این مایه ها؟آخه با چه رویی؟

به نظر خیلی مصمم میومد.غرورش داشت باهاش می جنگید که به سمتم نیاد.یه قدم دیگه به سمتم برداشت تا اینکه غرورش بالاخره تو این جنگ پیروز شد.پس بدون هیچ حرفی سرشو پایین انداخت و به سمت راهرویی که اتاقش اونجا بود؛رفت.بره به درک....

Club(Harry Styles)Where stories live. Discover now