۸۵.تا همیشه

116 6 9
                                    

#پارت_هشتاد_و_پنجم 💫
کاوه اصرار داشت چون دفعه ی اول عروسی نگرفتیم این دفعه حتما عروسی بگیریم برای همین همه سرمون شلوغ بود و درگیر کارا بودیم.
کاوه هم به مامان و باباش خبر داده بود و اونا هم اومده بودن.
یه روز کامل باهم بودیم و ابراز دلتنگی کردیم و کلی هم گریه و زاری راه انداختیم.
از اون طرف هم نسا و آریا میخواستن عقد کنن و این ازدواج ما هم بهونه ای شد که وقتی مامان و بابای نسا اومدن قضیه رو مطرح کنن.
کارامون تقریبا تموم شده بود و پس فردا مراسم داشتیم.
یه استرسی افتاده بود به جونم و هرکاری میکردم آروم نمی‌شدم.
بیقرار به ساعت نگاه کردم که ۱۲ شب رو نشون میداد.
آروم از اتاق رفتم بیرون و رفتم تو اتاق هیزل و بهش سر زدم که آروم خوابیده بود.
یهو به سرم زد برم خونه ی کاوه.
لباسامو عوض کردم و سوییچم رو برداشتم و آروم و بی صدا از خونه رفتیم بیرون و رفتم سمت خونه ی کاوه.
نمی‌دونستم خوابه یا نه ولی الان فقط میخواستم پیشش باشم.
جلوی خونش پارک کردم و سریع پیاده شدم و زنگ درش رو زدم.
باز نکرد که دوباره زدم.
بالاخره صدای خواب آلوش اومد.
کاوه: آیدا ... تویی؟
من: آره ... باز می‌کنی؟
کاوه: بیا تو عزیزم.
در رو هل دادم و رفتم تو.
از پله ها رفتم بالا که دیدم دم در وایساده.
با دیدنش بغض کردم و دویدم سمتش.
نگران نگام کرد و دستاشو برام باز کرد.
پریدم بغلش و محکم به خودم فشارش دادم.
اونم محکم بغلم کرد و سرشو برد تو موهام.
کاوه: جانم ... چی‌شده خانمم؟ حالت خوبه؟
من: نمی‌دونم ... نمیدونم کاوه ...
یهو زدم زیر گریه.
خودمم نمی‌دونستم چمه و چرا دارم اینطوری میکنم.
فقط میدونستم که استرس دارم و همش یه بعضی تو گلوم بود.
کاوه: آیدا ...
یه ناباوری و تعجبی تو صداش بود.
خودمو سفت بهش فشردم و سرمو تو گردنش پنهون کردم.
همون طوری تو بغلش منو بلند کرد و برد تو.
رو مبل گذاشتم و خودشم کنار نشست.
کاوه: چی‌شده عزیزم؟ به من بگو.
من: کاوه ... استرس دارم ... نمی‌دونم چمه ... انگار دارن تو دلم رخت میشورن.
کاوه: هیچی نیست عزیزم ... طبیعیه.
من: تو که ... دوباره منو ول نمیکنی نه؟
ناباور و غمگین نگام کرد.
کاوه: آیدا ... این چه حرفیه که میزنی؟
ناراحت و شرمنده نگاش کردم.
من: ببخشید ببخشید ... منظوری نداشتم ... فقط خیلی نگرانم.
پهلوم رو گرفت و منو به خودش چسبوند و چونشو روی سرم گذاشت.
کاوه: نگران هیچی نباش ... من پیشتم ... کارا هم که انجام شده ... تو فقط به این فکر کن که هیزل قراره از این به بعد با من و تو یه زندگیه عالی رو داشته باشه ... بدون هیچ کمبودی ... قراره یه زندگی عالی داشته باشیم.
لبخندی از قشنگی حرفاش رو لبم اومد.
دستامو دورش انداختم و سفت بغلش کردم.
من: خیلی خوبه که هستی ...
کاوه: از این به بعد همش هستم ... دیگه نمیتونی از دستم خلاص شی.
آروم خندیدم و چشمامو بستم.
گرمای تنش خواب آلودم کرد و آروم به خواب رفتم.
با صدای زنگ گوشیم هوشیار شدم.
دستی سریع رفت تو جیب شلوارم و گوشیم رو در آورد و بعدم صدای آروم کاوه اومد.
کاوه: بله ..‌. سلام مامان ..‌. بله گوشیه آیدا رو گرفتید ... پیش منه ... دیشب حدودا ۱۲ اینا بود اومد. حالش زیاد خوب نبود ... آره الان بهتره و خوابیده ... چشم بیدار شد میارمش ... سلام برسونید ... خدافظ.
قطع کرد و نفس عمیقی کشید و محکم تر بغلم کرد.
دلم نمی‌خواست بیدار شم و برای همین چشمامو بستم و دوباره خوابم برد.
×××××
به خودم تو آینه نگاه کردم ... لباس عروس و آرایش و مدل موی ساده ...
به حدی ذوق زده بودم که اصلا رو پاهام بند نبودم.
هیزل با لباس سفید و موهایی که نصفش بافته شده بود دوید سمتم.
هیزل: مامان چه قدر خوشگل شدی.
من: تو هم همینطور عزیزم.
هیزل: باید بابا رو ببینی ... خیلی خوشتیپ شده.
دل تو دلم نبود تا ببینمش.
نفس عمیقی کشیدم و دست هیزل رو گرفتم و از اتاق رفتم بیرون که دیدم بابا پشت دره.
با باز شدن در چرخید سمتمون.
بابا: واو ... چه قدر زیبا شدی.
من: شما هم خیلی خوشتیپ شدی.
لبخندی بهم زد و بازوش رو سمتم گرفت.
دستمو انداختم دور بازوش و دست گلم رو سفت گرفتم.
هیزل هم با سبد گلش خیلی بامزه پشت سرمون راه افتاد و همینطوری گل های توی سبد رو دور و برمون پخش میکرد.
با بابا رفتیم تو حیاط و رفتیم سمت آلاچیقی که کاوه زیرش وایستاده بود.
با کت شلوار مشکی و جلقه ی مشکی زیر کتش خیلی صاف وایستاده بود و دستاش رو برده بود پشتش و لبخند عمیقی رو لبش بود.
وقتی رسیدیم بهش بابا دست منو گذاشت تو دستش و آزمون فاصله گرفت.
کاوه با اشتیاق و برقی تو چشماش نگام میکرد.
قلبم تند تند میزد و نفسام تند شده بود.
بابا به عاقد پیدا کرده بود و قرار بود دوباره برامون خطبه ی عقد بخونه.
بعد از خوندن خطبه و دادن بله کاوه پیشونیم رو بوسید و کمرم رو گرفت و بغلم کرد.
همه شروع کردن به دست و جیغ زدن.
همه چی عالی بود و همه خوشحال بودن.
البته اگه اون جاهایی که هیزل و امیرعلی باهم می‌رقصیدن و کاوه حرص میخورد رو ندید بگیریم.
تا ساعت ۷ مراسم داشتیم و بعدش کم کم همه راهی خونه هاشون شدن.
مامان اینا هیزل رو با خودشون بردن که ما یا هم تنها باشیم.
کاوه: خب خانمم برو یه لباس خوشگل بپوش که می‌خوام ببرمت یه جایی.
با ذوق از بازوش آویزون شدم.
من: کجا؟
کاوه: میفهمی.
دستمو کشید و بردم تو اتاق و در کمدم رو باز کرد و یه پیرهن مجلسی کوتاه بیرون کشید.
من: اینو بپوشم؟
کاوه: آره.
بعدم یه تیشرت سورمه و شلوار برای خودش در آورد.
لباسامون رو عوض کردیم و راهی شدیم.
حدود یه ساعتی تو راه بودیم که دیدم داره میره یه جای خلوت.
ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم.
یه جاده ی خیلی خلوت و سر سبز بود.
خورشید داشت غروب میکرد و یه صحنه ی خیلی قشنگ از رنگ های صورتی و بنفش درست شده بود.
من: اینجا ... خیلی قشنگه.
برگشتم سمتش که دیدم داره با گوشیش ور میره.
یهو صدای آهنگ آشنایی اومد.
این ... این همون آهنگیه که توی فیلم باهاش رقصیدیم.
گوشیش رو انداخت تو ماشین و اومد سمتم.
دستامو گرفت و دور گردنش انداخت.
کاوه: باهام برقص.
لبخند پر عشقی بهم زدم و آروم همراهیش کردم.
همونطوری که آروم باهاش میرقصیدم خاطراتمون رو تو ذهنم مرور میکردم.
از همون روز اول تا الان.
چه قدر شیرین بود.
دستامو از دور گردنش برداشت و همونطوری که تو دستاش نگهش داشته بود از خودش دورم کرد و دوباره کشیدم جلو و یه دستم رو گرفت و چرخوندم و کشیدم سمت خودش و کمرم رو گرفت و بلندم کرد.
بلند خندیدم و دستامو دور گردنش سفت کردم و لبامو رو لباش گذاشتم و محکم بوسیدمش.
آروم گذاشتم زمین.
کاوه: دوست دارم ... تا همیشه.
من: منم دوست دارم ... تا همیشه.
پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و دوباره به حرکت درم آورد.

 پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و دوباره به حرکت درم آورد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now