۶۶.تاریخ

83 7 20
                                    

#پارت_شصت_و_ششم 💫
پتو رو روی هیزل مرتب کردم و پایین تختش نشستم.
آروم موهای بور بلندش رو نوازش کردم و با عشق به چهره ی غرق خوابش نگاه کردم.
این دختر همه ی زندگیه من شده بود ... اگه یه ساعت پیشم نبود جوری دلم براش تنگ میشد که خودمم باورم نمیشد.
هفت سال با عشق بزرگش کردم و نذاشتم کمبودی تو زندگیش حس کنه ... اما هنوزم یه جای خالی تو زندگیش بود که خیلی میترسوندم ... باباش ... خیلی وقتا شده که ازم پرسیده بابای من کجاست ... چرا همه ی دوستام باباهاشون میان دنبالشون ولی من اصلا بابا ندارم.
نمی‌دونستم چی جوابشو بدم ... دلم از این همه معصومیتش می‌گرفت.
هر وقت که نگاش میکنم انگار کاوه رو میبینم ... با اینکه رنگ چشماش شبیهه منه اما در کل صورتش عین صورت کاوست و این شباهت بعضی وقتا دیوونم می‌کنه ‌... حتی اخلاقش ... اخلاقاش کپ اخلاقای کاوست ... اخم کردناش ... مهربونیاش ... مدل حرف زدنش.
بعضی وقتا انقدر منو یاده کاوه میندازه که اشک تو چشمام جمع میشه.
آروم سرشو بوسیدم و از اتاق رفتم بیرون و تو سالن پیش مامان و بابا نشستم.
مامان: بالاخره خوابید؟
من: آره ... انقدر ورجه وورجه کرد تا بالاخره خسته شد.
بابا: آیدا ... تصمیمت برای رفتن جدیه؟
من: آره ... هیزل الان دیگه هفت سالش شده ... باید بره مدرسه ... دوست دارم تو همون مدارس سان فرانسیسکو درس بخونه ... همه ی کاراشم کردم ... فقط باید بلیط بگیرم.
بابا: آیدا ... تمی‌خوام مثل اون دفعه بری و ...
من: بابا می‌دونم نگرانی ... ولی الان من دیگه اون دختر خام چند سال پیش نیستم. من الان یه مادرم ... قطعا خیلی چیزا توی من تغییر کرده ... نگران نباشید.
مامان: شماها برید اینجا خیلی سوت و کور میشه.
من: چرا شما هم با من نمیاید؟ راحت میتونم کارتون رو درست کنم.
بابا: راستش بهش فکر کرده بودم.
با ذوق نگاشون کردم.
من: جدا؟ این که خیلی خوبه ... وای خدا ... اینطوری هممون میتونیم پیش هم باشیم ... پس من بیفتم دنبال کاراتون؟
بابا: صبر داشته باش دختر جان ... بذار اول خودت بری بعد ما رو ببر.
ذوق زده خندیدم و بغلشون کردم.
من: عاشقتونم.
×××××
چمدونامون رو دم در گذاشتم و یه بار دیگه همه چی رو چک کردم.
هیزل: مامان ...
برگشتم سمتش و با لبخند به موهای بلندش که خرگوشی براش بسته بودم نگاه کردم.
من: جونم.
هیزل: کی میریم پس ..‌. خسته شدم انقدر کارتون دیدم.
خندیدم و دو زانو نشستم تا همقدش شم.
من: الان میریم عزیزم ... منتظرم بابا بزرگت ماشین رو از پارکینگ دربیاره.
هیزل: اونا هم میان پیشمون؟
من: آره ... خیلی زود.
هیزل: اینجایی که میریم خیلی خوشگله؟
من: آره عزیزم ... خیلی ... مطمئنم خیلی خوشت میاد.
ذوق زده خندید که منم به خنده انداخت. محکم بغلش کردم و موهاشو که بوی شامپو میدید بو کشیدم.
انقدر کوچولو و بغلی بود که همش دلم میخواست بغلش کنم.
دخترم میخواست بره مدرسه و ... تو این سال مهم باباش پیشش نبود ... هه ... مثل همه ی این سالها.
باز اشک تو چشمام جمع شد.
هیزل رو از خودم جدا کردم و دستی به چشمام کشیدم.
هیزل: باز گریه مامانی؟ چرا انقدر گریه میکنی؟
سعی کردم بهش لبخند بزنم.
من: خوبم مامانی.
خواست چیزی بگه که با صدای زنگ حرفشو خورد.
از جام بلند شدم و جواب دادم.
مامان: آیدا بیاید پایین.
من: اومدیم.
گوشی رو گذاشتم و با انرژی برگشتم سمت هیزل.
من: خب خانم خانما ... بزن بریم که می‌خوایم کلی خوش بگذرونیم.
هیزل: آخ جوووون.
بعد هم تند دوید سمت در و بازش کرد.
من: آروم هیزل ندو.
چمدونامون رو برداشتم و بعد از خاموش کردن چراغا و قفل کردن در رفتم بیرون.
×××××
مامان و بابا رو بغل کردم و بوسیدمشون.
هیزل رو هم بغل کردن و با کلی دلشوره و نگرانی بدرقمون کردن.
مثل هشت سال پیش ... فقط این سری ... من یه دختر کوچولو داشتم ... از مردی که عاشقش بودم و هستم ‌‌... هنوزم ... وقتی اسمش میاد قلبم تند تند میزنه.
دوباره برگشتم و نگاشون کردم.
برام دست تکون دادن و با نگاشون بدرقم کردم.
نفس عمیقی کشیدم و به امید روزای بهتر راهی سان فرانسیسکو شدم.
×××××
من: هیزل ... مامانی .‌‌.. بلند شو رسیدیم.
به زور چشمای خواب آلودش رو باز کرد و گنگ به دور و برش نگاه کرد.
هیزل: رسیدیم؟
من: آره عزیزم ... پاشو باید پیاده شیم.
کاپشنش رو تنش کردم و کلاهش رو هم کشیدم رو سرش و دستشو گرفتم و از هواپیما پیاده شدیم.
بعد از تحویل گرفتن چمدونامون رفتیم تو لابی.
هیزل: مامان من گشنمه.
من: باشه مامان یکم صبر کن الان میریم پیش خاله نسا یه چیزی میخوریم.
هیزل: نههه ... من الان گشنمه. شکمم قار و قور می‌کنه.
ای بابا ... راست می‌گفت بچه ... من خودمم خیلی گشنم بود دیگه چه برسه به این بچه.
من: باشه پس بیا بریم برات یه چیزی بخرم.
هیزل: من میرم اونجا میشینم.
من: نه هیزل گم میشی ... با خودم بیا.
هیزل: نه نه نه ... می‌خوام برم بشینم.
ای بابا ... این بچه چرا اینجوری میکنه. چه قدر لجباز شده.
من: دختر من عزیز من بیا بریم یه چیزی برات بخرم بخوری سر حال میشی.
هیزل: نوچ.
بعد هم پا کوبید زمین.
داشتم کلافه میشدم ‌... معمولا خیلی بچه ی حرف گوش کنی بود .‌‌.. نمی‌دونم چشه که انقدر بهونه میگیره.
من: خیلیه خب باشه ... همینجا بشین. هیزل جایی نمیریا ... گم میشی یه وقت.
هیزل: چشم.
انگار فقط دردش این بود که بشینه اینجا.
نگران ازش دور شدم و رفتم سمت بوفه.
هی برمیگشتم نگاش میکردم که یه وقت جایی نره یا کسی نره سمتش.
فروشنده صدام کرد برای حساب کردن ساندویچا که نگاهمو از هیزل گرفتم.
بعد اینکه حساب کردم رفتم سمت صندلیا ولی هیزل رو ندیدم.
یهو دلم ریخت ... یا خدا ... کجاست ...
سریع دویدم سمت صندلیا که دیدم چمدونامون هنوز همون جاست.
کجا رفته این بچه؟
وای خدا ... اشکم داشت در میومد.
دور و برم رو با درموندگی نگاه کردم.
من: هیزل ... هیزل.
اینور اونور میدویدم و دنبالش می گشتم.
سرم رو چرخوندم سمت در خروج که دیدم جلوی در وایستاده و یه مردی که نیم رخش رو می‌دیدم با یه ماسک روی صورتش و یه کلاه کپ مشکی روی سرش جلوش روی دو زانوش خم شده بود و چتری گرفته بود سمتش.
تازه نگاهم به بیرون خورد که داشت بارون میومد.
درست مثل هشت سال پیش ... همین صحنه ... انگار داشتم خودم رو می‌دیدم که کاوه بهم چتر میداد.
قبل از اینکه بفهمم اشکام صورتم رو خیس کرده بود.
این صحنه منو برد به هشت سال پیش ... قلبم توی دهنم بود.
سریع رفتم سمتشون که همون لحظه مرد بلند شد و دستی به سر هیزل کشید و سریع دور شد.
خودمو رسوندم به هیزل و جلوش زانو زدم.
من: هیزل ... تو که منو کشتی دختر ... مکه نگفتم جایی نرو.
هیزل: آخه داشت بارون میومد ... منم که می‌دونی چه قدر بارون دوست دارم ... اومدم بارون ببینم.
من: این چتر رو کی بهت داد؟
هیزل: یه آقاهه ... خیلی هم مهربون بود.
من: دیگه هیچ وقت اینطوری جایی نرو خب؟ خیلی نگرانم کردی.
هیزل: ببخشید.
من: بیا عزیزم بیا بریم.
دوباره برگشتیم تو و چمدونامون رو برداشتیم و زدیم بیرون.
صحنه ای که دیده بودم یه لحظه هم از جلوی چشمام کنار نمی‌رفت.
انگار پرت شده بودم به هشت سال پیش ... باورش خیلی سخت بود ... انگار تاریخ باز داشت تکرار میشد.

 انگار تاریخ باز داشت تکرار میشد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

هیزلم 🥺

* یعنی پسره کیه 🤔 *

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now