۷۹.حساسیت

108 7 15
                                    

#پارت_هفتاد_و_نهم 💫
کاوه سریع بغلش کرد و از خونه رفت بیرون.
سارا: آیدا ...
من: بعدا سارا ... ببخشید.
اشکم دیدم رو تار کرده بود. 
دستی به چشمم کشیدم و سریع از خونه زدم بیرون.
در ماشین رو برای کاوه باز کردم که سریع هیزل رو روی صندلی عقب خوابوند و منم کنارش رو صندلی عقب نشستم.
کاوه هم سریع سوار شد و ماشین رو روشن کرد و سریع راه افتاد.
هیزل همینطوری سرفه میزد و گریه میکرد.
من: جانم مامان ... جانم ... هیچی نیست ... آروم نفس بکش.
قلبم از شدت نگرانی درد گرفته بود.
کاوه: قبلا هم اینطوری شده بود؟
من: آره ... باید آمپول بزنه ... ولی میترسم تا برسیم بلایی سرش بیاد.
کاوه: مگه من میذارم.
با سرعت سرسام آوری رانندگی میکرد.
جلوی بیمارستان یهو زد رو ترمز و سریع پیاده شد و در عقب رو باز کرد و سریع هیزل رو بغل کرد و در رو بست.
منم سریع پیاده شدم و دنبالشون دویدم.
کاوه: پرستاااار ... پرستاااار ... چرا یه پرستار تو این خراب شده نیست؟
پرستاری تند دوید سمتمون و بعد دیدن وضعیت هیزل بردمون تو یه اتاق و به کاوه گفت که هیزل رو روی تخت بخوابونیم تا آمپولش رو بزنه.
کاوه: جانم بابا هیچی نیست ... الان خوب میشی.
از بابا گفتنش قلبم ریخت.
خیلی نگران هیزل بود ... شاید حتی بیشتر از من.
حتی یه لحظه نگاهش رو ازش جدا نمی‌کرد و مدام نوازشش میکرد.
پرستار آمپول هیزل رو زد و گفت که چند دقیقه دیگه بهتر میشه.
کاوه: میرم براش یه چیزی بخرم بخوره.
سر تکون دادم و کنار تختش رو صندلی نشستم و دستشو بوسیدم.
کاوه چند دقیقه بعد با چند تا آبمیوه و کیک تو دستش برگشت.
کاوه: بهتره؟
من: آره ... خوابش برده.
کاوه هم رو صندلیه اونور تخت نشست و اون یکی دست هیزل رو گرفت تو دستش.
من: مثل تو به توت فرنگی حساسیت داره ... یکی دیگه از خصوصیاتش که منو یاد تو مینداخت.
لبخند بیجونی بهم زد.
کاوه: وقتی اونطوری سرخ شده دیدمش ... قلبم وایستاد ... هیچ وقت تو زندگیم اینطوری نترسیده بودم.
من: پدر مادر بودن همینه ... حتی توی حالت عادی هم نگرانشی ... چه برسه به اینکه تو این وضعیت هم ببینیش.
حالش خیلی گرفته شده بود ... میدونستم که خیلی نگران هیزله و این دور بودن ازش و خبر نداشتن از عادتاش و حالتاش بیشتر دلگیر و ناراحتش کرده بود.
برای اینکه حال و هواش رو عوض کنم شیطون نگاش کردم.
من: بگو ببینم ... چرا به امیرعلیه بیچاره اونطوری نگاه میکردی؟
اخم ریزی کرد.
کاوه: چه دلیلی داره دست دختر منو بگیره و بخواد بره تو اتاقش؟
چشمامو گرد کردم و سعی کردم نخندم.
من: کاوهههه ... بچنااا ...
کاوه: چه ربطی داره ... این پسره خیلی هیزه ... خوشم نمیاد دور و بر هیزل باشه ... از راه به درش می‌کنه.
من: اوه اوه ‌‌... چه بابای غیرتی ای.
لبخند پر لذتی رو لبش اومد و با عشق به هیزل نگاه کرد.
کاوه: نمیذارم هیچ کس اذیت و ناراحتش کنه ... دیگه تا آخر عمرش پشتشم.
لبخند تلخی از محبتش رو لبم اومد.
چه قدر خوب بود که انقدر محکم بود.
من: بحث اذیت کردن و ناراحت کردن شد ... بابام میخواد باهات حرف بزنه ... تنهایی.
صورتش رو تو هم کشید.
کاوه: خدا رحم کنه.
من: عه ... چطوریه که کسی نمیتونه به دختر تو چپ نگاه کنه ولی به من میتونن؟ به من چپ نگاه کنن و بابام هیچی نگه؟ عجب ...
کاوه: غلط کرده کسی بخواد به تو چپ نگاه کنه ... ولی قبول کن بابات ترسناکه.
من: نه خیر ... خیلی هم مهربونه.
خواست چیزی بگه که در اتاق باز شد و دکتر اومد تو.
من و کاوه بلند شدیم و سلام کردیم که جوابمون رو داد و اومد جلو و هیزل رو معاینه کرد و گفت که میتونیم ببریمش.
هیزل هنوز خواب بود برای همین کاوه آروم بغلش کرد و همون طوری تو بغلش بردش سمت ماشین.
در عقب رو براش باز کردم و بعد از اینکه هیزل رو گذاشت رو صندلی خودمون هم سوار شدیم.
من: بی زحمت ما رو برسون خونه.
کاوه: میریم خونه ی من.
من: آخه ‌‌‌‌...
کاوه: آخه نداره ... می‌خوام پیشم باشید ... لطفاً.
من: خیله خب.
لبخندی زد و کمربندش رو بست و راه افتاد.
×××××
کاوه هیزل به بغل در رو باز کرد و رفت عقب که من برم تو.
رفتم تو که از قشنگی خونه دهنم باز موند.
وای خدا ... چه قدر شیک و خوشگله.
کاوه: بفرمایید.
لبخندی زدم و رفتم تو.
کیفمو روی مبل گذاشتم و دنبال کاوه رفتم تو اتاقی که داشت می‌رفت.
یه اتاق ساده بود که چیز زیادی توش نداشت.
احتمالا اتاق مهمون بود.
هیزل رو گذاشت روی تخت و روش پتو کشید و سرشو بوسید و دست من رو گرفت و از اتاق بیرون برد و در اتاق رو بست.
کاوه: بیا.
دستمو کشید و بردم سمت اتاق دیگه ای که احتمالا اتاق خودش بود.
درش رو باز کرد و بعد از اینکه رفتیم تو در رو بست و قفل کرد.
متعجب نگاش کردم و چشمامو باریک کردم.
من: چرا در رو قفل کردی؟
کاوه: بالاخره یه دختر بچه تو خونه هست شاید خواستیم کارهای بد بد بکنیم.
خندیدم و برگشتم سمت اتاقش که دهنم از تعجب باز موند.

 خندیدم و برگشتم سمت اتاقش که دهنم از تعجب باز موند

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now