۵۳. آریا

76 8 8
                                    

#پارت_پنجاه_و_سوم 💫
پشت بهش روی تخت نشستم که آروم مشغول خشک کردن موهام با حوله شد. خیلی آروم و با حوصله خشک میکرد که باعث شد خوابم بگیره. چشمام خمار شده بود که موهام رو کنار زد و آروم گردنم رو بوسید. دوباره موهام رو برگردوند سر جاش و مشغول بافتنش شد. با بوسش خواب یکم از سرم پریده بود و متوجه کاراش میشدم. آروم دستم رو بردم عقب و به موهام دست زدم که دیدم خیلی قشنگ بافته.
من: جدی جدی موهامو بافتی؟
لباش رو چسبوند به گوشم اوهوم خماری تو گوشم گفت که باعث شد یکم بلرزم. ازم فاصله گرفت و هولم داد که بخوابم. خودش هم کنارم دراز کشید و دستش رو از زیر سرم رد کرد و منو چسبوند به خودش که سرم رفت تو گردنش. چه بوی خوبی میداد ... نفس عمیقی کشیدم و خودمو محکم بهش چسبوندم.
×××××
با صدای زنگ گوشی ای آروم چشمام رو باز کردم. کاوه هم به زور چشماشو باز کرد و خودشو کشید روی منو گوشیش رو از رو میز کنارم برداشت. با صدای دورگه شده از خوابش جواب داد و منم محو صداش فقط نگاهش میکردم.
کاوه: بله ... عه سلام بابا شمایید. خوب هستید ... بله خواب بودیم.
خندید و برگشت نگام کرد.
کاوه: مگه این دختر شما میذاره آدم شب زود بخوابه.
زدم تو سینش و طلبکار نگاش کردم که خندید.
کاوه: باشه چشم بعد ناهار میارمش. میخواستم درباره ی یه موضوعی هم باهاتون صحبت کنم. امروز وقت دارید؟ ... باشه خیلی هم عالی. پس خدمت میرسم. حتما ... سلام برسونید. خدافظ.
قطع کرد و کامل برگشت سمتم و دوباره بغلم کرد.
من: بابا بود؟
اوهومی گفت و چشماش رو بست و دستش رو برد زیر پیرهنم و کشید رو کمرم. دستش گرم بود و حرکتش روی کمرم حس خیلی خوبی بهم میداد.
من: میخوای درباره ی خواستگاری بهش بگی؟
کاوه: آره ... می‌خوام به مامان اینا بگم شب خدمت برسیم.
من: همین امشب؟ زود نیست؟
اخم ریزی کرد و نگام کرد.
کاوه: نه خیر. خیلی هم دیره. من باید زودتر از اینا ازت خواستگاری میکردم.
اخمش باز شد و صورتش رو به صورتم نزدیک تر کرد.
کاوه: دیگه نمیتونم در برابرت مقاومت کنم.
قلبم شروع کرد به تند تند زدن و نفسام تند شد. هول کردم و آروم رفتم عقب.
من: من ... برم صبحونه آماده کنم.
سریع از تخت پریدم پایین و از اتاق رفتم بیرون.
×××××
کاوه با بابا حرف زد و قرار بود امشب بیان. دوباره به خودم نگاه کردم که صدای نسا در اومد.
نسا: وای آیدا بسه ... به خدا خوشگلی. بعدشم اونا که تو رو پسندیدن. پس نگران چی هستی؟
با استرس ناخنم رو جوییدم.
من: نمی‌دونم. نگرانم. همش میترسم همه چیز تو یه لحظه خراب بشه.
از جاش بلند شد و اومد سمتم و شونه هام رو گرفت و مهربون نگام کرد.
نسا: نگران نباش خواهری ... هیچی نمیشه. به زودی با هم ازدواج میکنید و میرید سر خونه زندگیتون و میبینی که همه ی این نگرانیا بیخود بوده.
لبخندی از شیرینی حرفاش رو لبم اومد و بغلش کردم.
من: مرسی که هستی.
اونم محکم بغلم کرد و به کمرم دست کشید. ازش جدا شدم و دقیق نگاش کردم.
من: تو چی؟ کسی رو زیر سر نداری؟ چند وقته درست حسابی زیر نظر نداشتمت.
یکم هول شد و نگاه ازم گرفت.
نسا: نه بابا چه خبری. حالا بذار فعلا تو رو شوهر بدیم.
ناباور نگاش کردم.
من: نههههه. نسا جون من کیه؟
اخم ریزی کرد و خودشو مشغول کرد.
نسا: هیشکی بابا. توهمی شدیا.
من: نساااا قسمت دادم. بگو کیه. بگو بگو.
پوف کلافه ای گفت و نشست رو تخت و سرش رو انداخت پایین و با خجالت با دستاش ور رفت.
نسا: آریا.
چشمام گرد شد و جیغ خفیفی کشیدم و سریع کنارش نشستم.
من: دروغ میگیییی. وای خدا ... اون چی؟ دوست داره؟
نسا: نمی‌دونم ... اونم نمیدونه که من دوسش دارم. نمیخوامم بدونه. می‌خوام بدونم حسش بهم چیه.
من: وای نسا ... اصلا باورم نمیشه. باید از این به بعد بیشتر حواسم به این آریا باشه.
با صدای در نتونست جوابمو بده و برگشتیم سمت در.
مامان: آماده اید؟ بیاید دیگه. الان میانا.
دوتایی سر تکون دادیم و بلند شدیم. ذهنم درگیر نسا شده بود. اگه آریا دوسش نداشت چی؟ نسا با اینکه نشون نمی‌داد ولی خیلی احساساتی بود و تا حالا نگفته بود که کسی رو دوست داره. درسته شیطنت میکرد ولی تا حالا ندیده بودم اینطوری سرخ و سفید بشه. به محض اینکه وارد سالن شدیم زنگ در خورد. همه رفتیم دم در استقبالشون. کاوه و مامان باباش اومدن تو و مشغول سلام و احوال پرسی شدن. مامانش بغلم کرد و باباش باهام دست داد. خودش هم نفر آخر اومد تو و گل و شیرینی رو داد دست نسا و لبخند خوشحال و نگاه خریدارانه ای بهم انداخت. اومد جلو و خواست گونم رو بوس کنه که صدای اهم بابا نذاشت. همزمان برگشتیم سمت بابا که اخم الکی ای کرده بود و با سرش اشاره میزد که بریم پیششون. با خجالت لبم رو گاز گرفتم و کنار مامان نشستم. صحبتاشون رو شروع کردن و درباره ی چیزای معمولی حرف میزدن و منو کاوه هم فقط به همدیگه نگاه میکردیم و کاوه هی با حرکاتش و مسخره بازیاش میخندوندم که به زور خودمو کنترل میکردم.

آریا 👆🏻

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

آریا 👆🏻

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now