۸.بغل

82 14 3
                                    

#پارت_هشتم 💫
اتوبوس جلوی ایستگاه نگه داشت و منو کاوه پیاده شدیم. دنیا تو ایستگاه نشسته بود و منتظر من بود. چند روز قبل جلسه ی دور خوانی داشتیم و با همه ی بازیگرا و عوامل آشنا شدیم. دنیا هم توی فیلم دوست صمیمی من بود که اسمش دایانا بود. بدون توجه به کاوه رفتم سمت دنیا و اون هم رفت سمت ورودی دانشگاه.
من: سلام ... ببخشید دیر کردم. ترافیک بود.
دنیا: سلام ... بدو بریم تو که خیلی دیر شده.
بعد هم دستم رو کشید و برد سمت ورودی.
سارا: کات.
دوباره همه ی وسایل رو جمع کردیم و رفتیم تو خوده دانشگاه. صحنه های فرعی مثل حرف زدن من و بقیه بچه ها رو ضبط کردیم و رسیدیم به صحنه های من و کاوه. دوربین رو جلوی پله های دانشگاه تنظیم و کردن و بعد از اشاره ی سارا با بچه ها از پله ها اومدیم پایین. قرار بود یکی از پسرا بدو بدو بیاد و بخوره به من و منم تعادلم رو از دست بدم و بخورم به کمر کاوه و با هم بیوفتیم. برامون هم تشک گذاشته بودن که بیفتیم رو اون و چیزیمون نشه. صدای پای پسره رو که شنیدم خودم رو آماده کردم که شوت شم پایین. با سرعت اومد پایین و شونش رو زد به شونم که پرت شدم سمت کاوه. اونم قرار بود یکم برگرده سمت ما و وقتی میبینه من دارم میفتم واکنش نشون بده و کمرم و سرم رو بگیره. کتابام از دستم افتاد و افتادم تو بغل کاوه. اونم پرت شد عقب و افتادیم رو تشک. سارا کات گفت و صحنه رو چک کرد. منو کاوه هم مجبور بودیم تو همون حالت بمونیم که صحنه خراب نشه. یکی از دکمه هاش باز بود و چون بهش نزدیک بودم دماغم میخورد به پوستش. پوستش داغ بود که باعث شد منم داغ کنم و نفسام تند بشه. نفس عمیقی کشیدم که عطر خوش بوش تو دماغم پیچید. حس کردم اونم نفس عمیقی کشید. یکم تکون خورد که فهمیدم قلقلکش اومده. سرم رو یکم بردم عقب و نگاش کردم که دیدم آروم داره می‌خنده. منم خنده ای کردم و سرم رو همون طوری نگه داشتم.
من: ببخشید.
سرش رو گرفت پایین و با همون لبخند همیشگیش که آرامش رو به وجودم میاورد نگام کرد.
کاوه: راحت باش.
نسا: شما دو تا راحتید؟
برگشتیم سمتش که دیدیم علی هم بغلش وایساده و به محض اینکه برگشتیم ازمون عکس گرفت. دستام رو گرفتم جلوی صورتم و خیلی غیر ارادی سرم رو تو سینه ی کاوه قایم کردم. مثل اینکه اونم شوکه شد چون یه لحظه حس کردم نفس نکشید.
من: نسا کرم نریز.
خودش و علی زدن زیر خنده که با صدای سارا ساکت شدن.
سارا: خب بچه ها برگردید سرجاتون.
همه دوباره جاگیر شدن و منو کاوه هم خودمون رو جمع کردیم.
سارا: حرکت.
سرم رو گرفتم بالا و به کاوه نگاه کردم ... اونم سرش رو آورد پایین و خشک نگام کرد. عاشق این مهارتش بودم که می‌تونست خیلی سریع حالت صورتش رو تغییر بده. انگار نه انگار این همون آدم خندون و مهربون دو دقیقه پیشه. یکم همینطوری همدیگه رو نگاه کردیم و بعد من سریع بلند شدم و وایستادم ... کاوه هم بلند شد و رو به روم وایستاد. همه ی سیاهی لشکرا وایساده بودن و با هم پچ پچ میکردن. تا اومدم ازش عذر خواهی کنم دیالوگش رو گفت.
کاوه: عادت داری همش بیفتی تو بغل و این و اون؟
بعد هم پوزخندی زد.
کاوه: حتما هم فقط بغل پسرای خوشگل و پولدار میفتی.
دهنم که تا نصفه باز شده بود رو با تعجب بستم. نگاه سردی بهم انداخت و از بغلم رد شد ... پوزخندی زدم و برگشتم و با نفرتی که تو نگاهم ریخته بودم چشمام رو باریک کردم و رفتنش رو نگاه کردم.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق On viuen les histories. Descobreix ara