۲.قول

116 15 7
                                    

#پارت_دوم 💫
با صدای زنگ در از جام بلند شدم و در رو باز کردم. با دیدن نسا و خاله بهشون سلام دادم. چایی ریختم و بردم تو پذیرایی و سینی رو روی میز گذاشتم و کنار نسا نشستم.
خاله: من نمی‌فهمم. شما دو تا چرا میخواید پاشید برید یه کشور دیگه که هیشکی رو هم نمی‌شناسید.
من: خاله نگران نباش. من اونجا دوست زیاد دارم. کارگردانش هم که یکی از دوستای نزدیکمه. نمی‌خواد نگران باشی. خودش همه ی کارا رو می‌کنه.
خاله: لیدا تو نمیخوای چیزی بگی؟
مامان: چی بگم نگار. اینا که حرف تو گوششون نمیره. حالا ما هی بگیم.
خاله: آره دیگه. باز آقا آبتین با روش خودش نرمت کرده.
خندم گرفته بود.
من: خاله جان شما نگران نباش. ما با حقوق خودمون هر چند وقت یه بار براتون بلیط میگیریم بیاید اونجا پیشمون.
بعد از کلی غر غر کردن خاله رفتیم دنبال کارامون.
×××××
زیپ چمدونم رو که بستم در اتاقم زده شد. بفرماییدی گفتم که بابا اومد تو. لبخندی زدم که متقابلاً بهم لبخند زد. اومد سمتم و بغلم کردم. منم محکم بغلش کردم و سرم رو گذاشتم رو سینش. به شدت بابایی بودم و میدونستم که خیلی دلم براش تنگ میشه.
بابا: اگه هر وقت مشکلی برات پیش اومد می‌دونی که باید اول از همه به من بگی دیگه؟
سرم رو تکون دادم. از خودش جدام کرد و با دستاش سرم رو گرفت.
بابا: پشیمونم نکن که بهت اجازه دادم بری.
من: نگران نباش بابا. خیالت راحت.
ولی کاش هیچ وقت این قول رو بهش نمی‌دادم. نمی‌خواستم بد قول باشم و بد قولی کنم ولی ...
پیشونیم رو بوس کرد و شصتاش رو کشید رو گونم.
بابا: خیلی دوست دارم.
من: منم همینطور.
اشک تو چشمام جمع شده بود. دوباره بغلش کردم و اشک ریختم.
×××××
نسا: وای مامان. پس این پسره کجاست؟
خاله: یه لحظه صبر کن دختر الان میاد.
نسا: الان صدامون میکنن خب. بعد این نادین خان هنوز نیومده.
یه دفعه یه صدای بلندی اومد. 
نادین: اومدم اومدم.
دیدم که از ته سالن همینطوری که داد میزد داشت میومد. لبم رو گاز گرفتم و خودم رو زدم به اون راه. این بشر همیشه آبرو ریزی میکرد. همه برگشته بودن و داشتن نگاش میکردن.
نادین: ببخشید دیر شد.
نسا دست به سینه و با اخم نگاش کرد.
نسا: حتی یه امروز که خواهرت داره میره هم دست از دختر بازی بر نمی داری نه؟
بعد هم با سر به گردن نادین اشاره کرد که هممون نگاش کردیم. روی گردنش رد قرمزی و کبودی قشنگ مشخص بود. سرفه ای کرد و چشم غره ای به نسا رفت. نادین برادر کوچیک نسا بود و چون یه رگشون آمریکایی بود جفتشون شبیه آمریکایی ها بودن. نسا رفت سمتش و بغلش کرد.
نسا: وقتی من نیستم مامان و بابا رو اذیت نکنیا. وگرنه پا میشیم میام سراغت.
نادین: باشه چشم خواهر گلم. فقط زودتر برو که دختره پایین منتظرمه.
نسا یه دونه زد تو سرش و ازش جدا شد.
نسا: دلم برای این خل و چل بازیات تنگ میشه.
نادین: می‌دونم. حتی خودمم یه وقتایی دلم برای خودم تنگ میشه.
نسا چشم غره ای بهش رفت و ما هم خندیدیم. مامان رو بغل کردم و بعد از کلی سفارش و ابراز دلتنگی از همه خدافظی کردیم و رفتیم سمت پله برقیا. براشون دست تکون دادیم و از پله ها رفتیم بالا.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now