۷۳.جبران

108 9 23
                                    

#پارت_هفتاد_و_سوم 💫
یکم ازش فاصله گرفتم و نگاش کردم. 
من: الان خوبی؟ یعنی ... کاملا خوب شدی؟
آروم سر به تایید تکون داد.
من: خوبه ...
خودمو ازش جدا کردم و پامو بردم بالا و با حرص کوبیدم بین پاش که آخی گفت و از درد خم شد.
من: منو ول می‌کنی میری آره؟
بالشت رو برداشتم و پرت کردم سمتش.
من: فکر کردی با یه عذرخواهی درست میشه؟
یه بالشت دیگه پرت کردم سمتش.
کاوه: نکن ... نکن آیدا ... آخ آخ.
بین پاهاشو گرفته بود و خم شده بود.
فکر کنم بد زدم ... نمی‌خواستم خیلی محکم بزنم.
لبمو گاز گرفتم و نگران نگاش کردم.
من: زنده ای؟
چیزی نگفت و سرشو رو مبل گذاشت.
من: آی ... باتوام ... فیلم در نیار.
بازم سرشو بلند نکرد.
آروم رفتم کنارش نشستم ... چیزیش نشده باشه ... وای خدا نکنه ... من از عذاب وجدان میمیرم اونطوری.
من: کاوه ... یه چیزی بگو.
سرشو آورد بالا که اشک رو تو چشماش دیدم ... یه لحظه حس کردم دلم ریخت.
من: انقدر ... انقدر درد داری؟
سرشو به معنی نه تکون داد.
کاوه: وقتی اونطوری نگران گفتی کاوه ... تازه فهمیدم چه قدر دلم برات تنگ شده.
اشک تو چشمام جمع شد ... دلم میخواست بپرم تو بغلش و دیگه ولش نکنم.
کاوه: آیدا من ...
با صدای باز شدن در برگشتم سمتش که دیدم نسا و هیزل اومدن تو.
کاوه با دیدنشون از جاش بلند شد و صاف وایساد.
نسا با دیدن کاوه تعجب کرد و چشماش گرد شد اما کاوه بدون توجه به نسا فقط نگاهش به هیزل بود و خیلی قشنگ نگاش میکرد.
آروم رفت سمتش و جلوش زانو زد و یکم نگاش کرد و بعد یهو بغلش کرد و سرشو برد تو موهاش و نفس عمیقی کشید.
محکم بغلش کرده بود و هی بوش میکرد.
یه لحظه دلم گرفت ... من چطوری دلم اومد کاوه رو از بچه ی خودش جدا کنم؟ اونم کاوه ای که انقدر بچه دوست داشت. الان میفهمم که چه قدر ترسم بی مورد بوده.
کاوه آروم از هیزل فاصله گرفت و با دستاش دو طرف صورت هیزل رو گرفت و صورتشو نگاه کرد.
کاوه: می‌دونستی مثل مامانت خوشگل ترین چشمای دنیا رو داری؟
بعدم خیلی آروم گفت همون طوری که همیشه میخواستم.
روی موهای هیزل رو بوسید و از جاش بلند شد و رفت سمت در.
نسا که هنوز هنگ بود خودشو کشید کنار. پشت سر کاوه رفتم و کنار در وایستادم.
کاوه: نمی‌خوام بهش فشار بیارم و یهو بهش بگم که باباشم ... باهاش حرف بزن ‌... لطفاً. یه کاری کن که بپذیرتم.
من: خیلی دوستت داره ... مطمئنم خیلی راحت باهاش کنار میاد.
سرشو تکون داد و بهم پشت کرد و خواست بره اما انگار چیزی یادش اومد و برگشت.
کاوه: راستی ... اسمشو ... چی گذاشتی؟
لبخندی رو لبم اومد.
من: هیزل ...
اونم لبخند قشنگی رو لبش اومد.
کاوه: ممنونم ...
بعد هم سوار آسانسور شد و رفت.
×××××
بعد از شام هیزل رو بردم تو اتاقش تا بخوابونمش اما قبلش میخواستم باهاش درباره ی کاوه حرف بزنم.
من: هیزل ... یادته همیشه ازم میپرسیدی چرا همه ی دوستام بابا دارن ولی من نه؟
مظلوم سرشو تکون داد ... آخ بمیرم الهی. تو این قضیه بیشترین ضربه رو هیزل خورده.
من: راستش ... من و بابات ... یه سری مشکلات داشتیم که مجبور شدیم ... یه مدت از هم جدا باشیم و پیش هم نباشیم. ولی این به این معنی نیست که بابات ما رو دوست نداره. مخصوصا تو رو ... تو با ارزش ترین چیزی هستی که بابات می‌تونه داشته باشه.
نفس عمیقی کشیدم و به موهای لختش دست کشیدم.
من: و مطمئنم اگه بدونی بابات کیه خیلی خوشحال میشی.
کنجکاوانه نگام کرد.
هیزل: کیه کیه؟
من: همون آقایی که ... بهش میگی عمو کاوه.
متعجب نگام کرد.
من: می‌دونم برات سخته عزیزم ... اما ... تو دختر عاقلی هستی ... مطمئنم که میتونی این قضیه رو درک کنی. بابات چند سال از ما جدا بوده ولی الان ... هستش و میخواد که وقتش رو با تو بگذرونه تا این چند سال رو برات جبران کنه. می‌دونم که خیلی دوسش داری ... مگه نه؟
آروم سرشو تکون داد.
بغلش کردم و روی موهاشو بوسیدم.
من: دوست داری فردا بری ببینیش؟
هیزل: تو هم باهام میای؟ نمی‌خوام تنها باشم.
من: اگه تو بخوای معلومه که میام.
خمیازه ای کشید که بغلش کردم و تو تخت گذاشتمش و پتو رو روش کشیدم.
من: فعلا بخواب عزیزم ... مطمئنم فردا خیلی بهت خوش میگذره.
هیزل: باید ... بابا صداش کنم؟
ناراحت نگاش کردم.
من: هرطور که خودت دوست داری و راحتی.
چشماش رو بست و دیگه چیزی نگفت و خوابید ... منم چند دقیقه ای پیشش نشستم و همونطوری خیره بهش تو افکارم غرق شدم.
×××××
در حالی که دست هیزل رو گرفته بودم و وارد پارک می‌شدیم دنبال کاوه می‌گشتم که بالاخره کنار زمین بازی دیدمش که با عروسک بزرگی تو دستش مضطرب وایساده بود.
من: ببین هیزل ... اوناهاش ... برات کادو هم آورده.
هیزل با دیدن عروسک به اون بزرگی گل از گلش شکفت. از ذوق کردنش لبخندی رو لبم اومد.
رفتیم سمتش که متوجهمون شد و لبخند زد.
من: سلام.
آروم دست هیزل رو فشار دادم که سلام کنه.
هیزل: سلام.
کاوه لبخندی زد و جلوی هیزل خم شد و عروسک رو سمتش گرفت.
کاوه: سلام عزیزم.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now