۶۱.خدافظی

86 9 20
                                    

#پارت_شصت_و_یکم 💫
کاوه: به به ... غذای مورد علاقمم که درست کردی.
لبخندی بهش زدم و بشقابش رو برداشتم و براش کشیدم.
با شوخی و خنده شاممون رو خوردیم و بدون اینکه میز رو جمع کنیم جلوی تلویزیون نشستیم. چراغا رو خاموش کرد و تلویزیون رو روشن کرد و یه فیلم عاشقانه گذاشت. دستشو انداخت دورم و منم سرم رو گذاشتم رو سینش و دستامو دور کمرش حلقه کردم. وسطای فیلم بود که یهو بحث بچه رو انداخت وسط.
کاوه: آیدا ... تا حالا به بچه دار شدنمون فکر کردی؟
با تعجب سرمو گرفتم بالا و نگاش کردم.
من: چی؟
کاوه: بچه دار شدنمون ... یه بچه که شبیه من و تو باشه ... مخصوصا چشماش ... چشماش دقیقا مثل چشمای تو باشه.
خودشو کشید جلو و روی چشمامو بوسید. لبخند عمیقی رو لبم اومد و با عشق نگاش کردم.
من: معلومه که فکر کردم ... یه کوچولو که اخلاقش مثل تو باشه و هر وقت نگاش میکنم تو رو ببینم.
یهو لباش لرزید و حس کردم بغض شدیدی کرد. نفس عمیقی کشید که به خودش مسلط بشه. با نگرانی و تعجب نگاش کردم. چش شد یهو؟
کاوه: آیدا ... قول بده اگه یه روز ... دختر دار شدیم و چشماش همرنگ چشمای تو شد ... اسمشو بذاریم هیزل ( Hazel ).
من: هیزل؟ چرا؟
کاوه: چون هیزل دقیقا همین رنگ چشمای توعه. دوست دارم اگه به آرزوم رسیدم و دخترم چشماش رنگ چشمای تو شد اسمش هیزل باشه. مثل چشماش. 
از بغضش و احساس تو صداش اشک تو چشمم جمع شد.
من: قول میدم.
گردنم رو گرفت و لبای لرزونشو رو لبام گذاشت و چشماشو بست که قطره اشکش صورتمو خیس کرد. آروم و با تعجب ازش فاصله گرفتم.
من: کاوه ...
کاوه: هیییس.
دوباره لباشو رو لبام گذاشت و بندای لباسمو گرفت و پایین کشیدش.
دکمه های پیرهنش رو باز کردم و پیرهنش رو از تنش در آوردم و دستامو دور گردنش انداختم.
کمرمو گرفت و بلندم کرد و از پله ها رفت بالا.
اون شب حتی یه لحظه از همدیگه جدا نشدیم و تا دم دمای صبح مشغول بودیم. انگار کاوه سیری نداشت ... من حسابی خسته شده بودم ولی کاوه انگار نه انگار. به طرز عجیبی حریص و خشن شده بود. همه ی بدنم درد میکرد و مطمئن بودم که حسابی کبودم کرده.
پشت بهش خوابیدم که از پشت بهم چسبید و دستشو روی بازوی برهنم کشید و لباشو روی موهام گذاشت.
کاوه: شبیه برگ پاییزی پس از تـو قسمت بادم

خدانگهدار ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

خدانگهدار و این یعنی در اندوه تـو می میرم

دراین تنهایی مطلق کـه می بندد بـه زنجیرم

انقدر خوابالو بودم که اصلا نتونستم به معنی شعرش فکر کنم و خوابم برد.
×××××
صبح با بدن درد و کرخی از خواب بیدار شدم. دستمو به پشت دراز کردم و به جای کاوه دست کشیدم که دیدم نیست. آروم از جام بلند شدم و رفتم تو حموم. یه دوش مختصر گرفتم و لباسامو عوض کردم و رفتم تو سالن.
من: کاوه؟
نبود ... تو حیاط هم نگاه کردم که نبود. امروز روز تعطیل بود و قاعدتاً باید خونه میبود.
دلشوره ی بدی گرفتم ... حس خیلی بدی داشتم. این حس بدم بهم می‌گفت که یه چیزی عادی نیست.
گوشی رو برداشتم و شمارشو گرفتم ... خاموش بود.
دیگه مطمئن شدم که یه چیزی شده.
سریع رفتم تو اتاق و کمده لباس بیرونیا رو باز کردم که دیدم لباسای کاوه نیست. چشام از شدت تعجب گرد شد. یعنی چی؟ لباساش کو؟
کشو رو باز کردم که دیدم کراواتاش هم نیست.
سریع یه صندلی گذاشتم و رفتم روش و در بالای کمد رو باز کردم که با جای خالی چمدون رو به رو شدم. این یعنی چی؟ چرا ...
یاد زمزمه ی دیشبش کنار گوشم افتاد.
وای خدا ... حال بد دیشبش ... شعرش درباره ی رفتن و خدافظیش.
از فکری که تو سرم اومد قلبم درد گرفت ... نه نه ... این امکان نداره. کاوه نمیتونه این کارو کنه ... اون منو دوست داره ... هر چی هم که باشه نمیتونه منو ول کنه و بره.
سریع از رو صندلی پایین اومدم و لباسام رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
حتی نمی‌دونستم کجا باید برم ... تنها جایی که به ذهنم می‌رسید خونه ی مامان و باباش بود. اونا حتما میدونستن کجاست.
×××××
جلوی خونه ی مامان اینا پارک کردم و سریع پیاده شدم. با عجله زنگ در رو زدم و منتظر شدم تا باز کنن.
مامان با چشمای قرمز اشکی در رو باز کرد تا منو دید وحشت زده نگام کرد.
با دیدن چشمای قرمز و اشکیش دلم ریخت. نکنه کاوه چیزیش شده باشه ...
مامان: آیدا ...
من: مامان ... کاوه کجاست؟ اینجاست؟
یهو زد زیر گریه و بغلم کرد.
همه ی بدنم از استرس می‌لرزید و نمیتونستم درست فکر کنم.
من: مامان ... خواهش میکنم ... کاوه کجاست؟
مامان: نمی‌دونم ... به خدا نمی‌دونم.
ازم جدا شد و ناراحت نگام کرد.
مامان: دیشب ... اومد پیشمون و بغلمون کرد و گفت خیلی دوستمون داره ... گفت میخواد بره یه جایی که تنها باشه. بهش گفتیم کجا میخوای بری؟ آیدا چی؟ فقط گفت خیلی دوسش دارم و نمیتونم بذارم تو مشکلی که هیچ چاره ای براش نیست درگیر بشه. هر چه قدر التماسش کردیم فایده نداشت ... زد بیرون و هر چه قدر بهش زنگ زدیم جواب نداد.
اشکام همینطور میومد و دیگه نمی‌فهمیدم مامان چی میگه.
مثل یه مرده ی متحرک رفتم سمت ماشین و در رو باز کردم و نشستم.
انگار هنوز تو شوک بودم و نفهمیده بودم چی به چیه.
باورم نمیشد ... کاوه رفته؟ چرا؟ این چه مشکلیه که هیچ راهی نداره؟
همونطور آروم و در حالی که اشکام میومد ماشینو روشن کردم و راه افتادم.
هر چی جلوتر میرفتم انگار بیشتر می‌فهمیدم که چی به سرم اومده بود.
یهو ترکیدم ... ماشین رو کنار خیابون نگه داشتم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن. آخه چرا؟ چرا کاوه یهو یه همچین کاری کرد؟ دلیلش چی بود؟
وقتی دیشب اونطوری اومد خونه فکر میکردم همه چیز درست شده ... حتی داشت درباره ی اسم بچمون حرف میزد پس چرا ... چرا یهویی اینطوری شد.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें