65.Hazel

89 9 23
                                    

#پارت_شصت_و_پنجم 💫
با صدای در سرمو از زیر پتو آوردم بیرون.
بابا با یه کیسه ی خرید تو دستش اومد تو و در رو پشت سرش بست.
دوباره سرم رو بردم زیر پتو و بی حرکت موندم.
بابا: دختر بابا ... باهام قهری؟
بغض کردم و چشمامو محکم بهم فشار دادم.
بابا: آیدا ... میدونی که من هرچی میگم به خاطر خودته ... به خاطر صلاح و مصلحت خودته. حق با توعه ... ببخشید من خیلی تند رفتم ... خیلی عصبی شدم. تو تقصیری نداری ... باور کن که من از اینکه داری مادر میشی و قراره به زودی یه کوچولو تو خونمون باشه خیلی خوشحالم.
چیزی نگفتم و همونطوری بی حرکت موندم.
بابا دستشو از رو پتو گذاشت رو سرم.
بابا: پاشو دیگه ... پاشو ببین برات چی گرفتم ... پاشو دخترم.
آروم پتو رو زدم کنار و نشستم.
بابا دستی به سرم کشید و موهام رو مرتب کرد و دادشون پشت گوشم و کیسه ای که گذاشته بود زمین رو سمتم گرفت.
بازش که کردم از ذوق میخواستم جیغ بکشم.
با ذوق عروسک های بچگونه ای که تو کیسه بود نگاه کردم و آوردمشون بیرون.
من: وای بابا ... اینا ... خیلی خوشگلن.
انقدر کوچولو و خوشگل بودن که دلم براشون ضعف رفت.
عروسکا رو گذاشتم رو تخت و بغلش کردم.
من: مرسی بابا ... مرسی که همیشه پشتمی.
بابا هم بغلم کرد و موهامو نوازش کرد.
بابا: فقط کافیه که تو خوب باشی ... من هرکاری که بخوای برات میکنم.
×××××
۹ ماه گذشته بود و چیزی به زایمانم نمونده بود. تو کل این نه ماه کلی براش چیز میز خریده بودم و قربون صدقش رفته بودم.
هنوز نمیدونستم که جنسیتش چیه ... دوست داشتم همون روزی که به دنیا میاد بفهمم.
به مامان بابای کاوه نگفته بودم که حاملم. دوست نداشتم کاوه بفهمه و بخواد بچه رو ازم بگیره.
هرچند کاوه ای که من می‌شناختم امکان نداشت این کارو بکنه اما از بعد اینکه ترکم کرده بود دیگه از هیچی مطمئن نبودم.
رو به روی آینه نشسته بودم و به عکس کاوه توی دستم نگاه میکردم.
هنوزم هر روز بهش فکر میکردم و دربارش با بچمون حرف میزدم.
این که تو این روزای قشنگ پیشم نباشه واقعا قلبمو میشکوند.
هر بار که برای خرید سیسمونی میرفتم جای خالی کاوه قلبمو به درد می‌آورد.
به جای اینکه توی این روزایی که انقدر بهش نیاز دارم پیشم باشه ...
یعنی الان کجاست؟ چیکار داره میکنه؟
با دردی که تو شکمم پیچید از فکر در اومدم.
سعی کردم نفسای عمیق بکشم و آروم باشم. فکر میکردم از همون دردای همیشگیه که گاهی سراغم میاد اما نه ...
حس میکردم وقتش شده.
به زور و با درد از اتاق اومدم بیرون و دنبال مامان اینا گشتم.
من: مامان .‌‌.. بابا ...
مامان: جانم ... چی شده چیزی میخوای؟
من: مامان ... فکر کنم .‌.. فکر کنم وقتشه.
درد شدیدی تو شکمم پیچید که از درد چشمامو بستم و آخ بلندی گفتم.
مامان: آبتین بدو ... دردش گرفته ... باید بریم بیمارستان.
سریع لباس تنم کردن و بابا تا ماشین کمکم کرد و سریع نشست و با سرعت بالا رفت سمت بیمارستان.
احساس میکردم از درد نمیتونم نفس بکشم و دارم میمیرم.
اشکام همینطوری میومد و نمیتونستم خوب نیس بکشم.
مامان سعی میکرد آرومم کنه و اشکامو پاک میکرد.
بالاخره رسیدیم و زودتر از اونچه که فکرشو بکنم داشتم میرفتم تو اتاق عمل.
کاوه باید الان اینجا می‌بود ... باید می‌بود و دستامو می‌گرفت و آرومم میکرد و بعدم پشت در منتظر من و بچش میشد.
اشکام دوباره شروع کردن به ریختن و صورتمو خیس کردن.
×××××
پلکام انگار بهم چسبیده بودن و باز نمیشدن.
با هزار بدبختی بالاخره چشمامو باز کردم و به دور و برم نگاه کردم.
هیچ کس تو اتاق نبود و تنها بودم.
به شکمم نگاه کردم که تخت شده بود.
یه لحظه نگرانی همه ی وجودم رو گرفت.
نکنه ... نکنه بچم چیزیش شده باشه؟
همون لحظه در باز شد و مامان و بابا یه پرستار پشتشون با یه تخت کوچیک اومد تو.
مامان: آخ عزیزم بالاخره بهوش اومدی ... خوبی؟
من: خوبم ... فقط یکم درد دارم.
پرستار: طبیعیه عزیزم ... تازه هنوز مسکن تو بدنته و خیلی درد نداری ... یکم که بگذره دردت شدید میشه و مجبوریم دوباره مسکن بزنیم واسه همین خوابت میگیره. پس دخترت رو آوردم که ببینیش و بهش شیر بدی و بعد بخوابی.
دخترم؟ وای خدا ... دختر بود.
با ذوق به تختش که پرستار داشت میاورد سمتم نگاه کردم.
پرستار آروم بلندش کرد و دادش تو بغلم.
وای خدا ... یه کوچولوی پتو پیچ شده. دلم از دیدنش ضعف رفت ... لباشو غنچه کرده بود و آروم تکونش میداد ... از دیدنش اشک تو چشمام جمع شد و بدون اینکه حتی پلک بزنم از چشمام جاری شدن.
دختر کوچولوم به شدت ناز بود و دلم میخواست لبای کوچولوش رو بخورم.
آروم دستای کوچولوشو تکون داد و باز و بستشون کرد.
انگشت کوچکم رو بردم سمت دستش که محکم گرفتش.
آروم خندیدم و با عشق نگاش کردم.
دل تو دلم نبود که چشماشو باز کنه و رنگ چشماشو ببینم.
آروم خم شدم رو صورتش و آروم لپ نرمش بوسیدم که پلکاش تکون خورد و آروم چشماشو باز کرد.
آخ خدا ... با دیدن رنگ چشماش قلبم ریخت ... چشماش ... دقیقا رنک چشمای من بود ... همونطوری که کاوه میخواست ... با گریه خندیدم و با عشق کوچولومو به خودم فشردم.
بابا: وای لیدا نگاش کن ... چشماش ... عین چشمای آیداعه ... عین چشمای من.
با ذوق خندیدم و دوباره به چشماش نگاه کردم.
رنگ چشماش خوشگلترش کرده بود.
آروم روی پلکش رو بوسیدم و تو دلم قربون صدقش رفتم.
مامان: الهی فدات شم ... مبارکت باشه عزیزم ... ماشالا ماشالا چه قدم خوشگله.
یهو دخترکم زد زیر گریه.
پرستار: گشنشه باید شیرش بدی.
بابا: من بیرون منتظر میمونم.
مامان کنارم روی تخت نشست و کمکم کرد بهش شیر بدم.
آخ خدا چه حس خوبی بود ..‌. قلبم از این همه خوشی درد گرفته بود.
کاش کاوه اینجا بود ... جای خالیش خیلی رو قلبم سنگینی می‌کرد.
مامان: اسمشو چی میخوای بذاری؟
با بغض به دختر کوچولویی که دقیقا همون شکلی بود که کاوه میخواست نگاه کردم.
من: هیزل ( Hazel ).
مامان: ای جانم ... درست مثل چشماش.
لبخندی به دختر کوچولوم که آروم شیر میخورد زدم.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now