۲۱.گل

76 13 3
                                    

#پارت_بیست_و_یکم 💫
آروم گلوم رو صاف کردم و موهام رو دادم پشت گوشم. خیابون تقریبا خلوت بود و تک و توک ماشین رد میشد. دوباره شروع کردیم به راه رفتن. رسیدیم سر چهار راه و وایستادیم تا چراغ سبز بشه. به اون طرف خیابون نگاه کردم که دیدم یه دختر بچه با یه دسته گل تو دستش رفت سمت ماشینا. دلم گرفت ... همیشه با دیدن بچه های کار که التماس میکردن مردم چیزی ازشون بخرن دلم می‌گرفت و بغض میکردم. کاری نمیتونستم براشون بکنم جز اینکه چیزی ازشون بخرم و واسشون غصه بخورم. اخم کوچیکی رو صورتم نشسته بود و با غم به دختر بچه نگاه میکردم.
کاوه: حالت خوبه؟
حواسم بهش جمع شد.
من: آره آره ... خوبم.
کاوه: چرا اونجوری نگاش میکنی؟
بعد هم به دختر بچه اشاره کرد.
من: دلم براشون میسوزه. به خاطر یه لقمه نون و جای خواب باید از صبح تا شب تو خیابونا اینور اونور بدوان. معلوم نیست زیر دست چه آدمایی بزرگ میشن.
وقتی اینطوری میبینمشون و میدونم که نمیتونم کاری براشون بکنم از خودم بدم میاد. اونا هم حق زندگی دارن ... ولی به جاش اینطوری تو خیابون ...
دو طرف صورتم رو گرفت و برگردوند سمت خودش که باعث شد حرفم رو قطع کنم.
کاوه: دیگه اینو نگو ... کی گفته نمیتونی کمکشون کنی ... وقتی که فیلممون پخش بشه معروف میشیم و کلی پیشنهاد بهمون میدن و کلی پولدار میشیم ... اون موقع منو تو با هم سرمایه گذاری میکنیم و یه جایی برای بچه های کار سرپا میکنیم ... منو تو با هم ... نظرت چیه؟
با تعجب نگاش کردم. من و کاوه باهم؟ یه جایی برای بچه های کار؟ از خوشحالی و حس خوب اشک تو چشمام جمع شد و دستام رو گذاشتم رو دستاش و سرم رو تکون دادم.
من: خیلی خوبه.
یه قطره اشک افتاد رو گونم که کاوه با انگشتش پاکش کرد.
کاوه: حالا چرا گریه میکنی؟
دماغم رو کشیدم بالا.
من: احساساتی شدم.
خندید و به موهام دست کشید.
کاوه: حالا از کجا معلوم؟ شاید اصلا فیلممون معروف نشد و همینطوری بدبخت بیچاره موندیم.
اخمی کردم و زدم تو سرش.
من: ناشکری نکن.
کاوه: آخ آخ ... دستتم سنگینه ها.
خندیدم و به چراغ نگاه کردم که سبز شده بود. دستم رو گرفت و با هم از خیابون رد شدیم. دختره همینطوری اونجا وایساده بود که با دیدن ما اومد سمتمون.
دختر: عمو عمو میشه یه گل برای خانومت بخری؟
از لفظ خانومت قلبم تند تند زد. یه لحظه خودم و کاوه رو تصور کردم. قلبم ریخت ... با فشار آروم دست کاوه به خودم اومدم و نگاش کردم که نگاهش به دختر بچه بود. لبخندی بهش زد و آروم دستم رو ول کرد و کیف پولش رو از تو جیب توی پالتوش در آورد. پول زیادی داد و یه شاخه گل ازش گرفت. تمام این مدت با لبخند ملیحی نگاهش میکردم. گل رو بو کرد و گرفت سمتم. همون طوری با لبخند و قدردان نگاش کردم و آروم گل رو ازش گرفتم و بو کردم.
دختر: این خیلیه عمو.
کاوه: باشه برای خودت عزیزم.
برگشتم سمت دختره.
من: تو همیشه اینجایی؟
دختر: آره خاله.
من: پس بازم میبینمت.
لبخند خوشحالی زد و ذوق زده نگام کرد.
کاوه: بریم؟
من: بریم.
با دختر بچه هم خدافطی کردیم و ازش دور شدیم. کفشم یکم پاشنه داشت و پام رو میزد. رومم نمیشد بگم ماشین بگیریم. یکم قدمام رو آروم کردم تا خودش متوجه بشه پام درد می‌کنه. یکم ازش عقب افتادم که متوجه شد و برگشت سمتم.
کاوه: چیشد؟
من: هیچی ... فقط یکم پام درد گرفته.
کاوه: پس چرا هیچی نمیگی.
بعد هم اومد سمتم و پشتش رو کرد بهم و دستام رو گرفت و انداخت رو دوشش و خم شد و کشیدم بالا که رفتم رو کمرش. دستام رو دور گردنش سفت کردم و محکم گرفتمش.
من: چیکار میکنی؟
کاوه: مگه نگفتی پات درد می‌کنه؟ خب می‌خوام تا خونه کولت کنم.
چشام گرد شد.
من: دیوونه شدی؟ کمرت درد میگیره. یه ماشین میگیریم میریم دیگه.
کاوه: نه خیر ... هوا به این خوبی. می‌خوام یکم راه برم.
من: این همه راه رفتی. بذارم پایین کمرت درد میگیره. میمونی یه جا دیگه نمیتونی بیای سر ست. فردا هم که تمرین رقص داریم.
کاوه: نگران نباش. سنگین نیستی.
ای خدا. پاهام رو دور کمرش حلقه کردم که یکم سنگینی وزنم کمتر شه. گلم رو با دست راستم نگه داشتم و دستام رو روی سینش قفل کردم و سرم رو گذاشتم رو شونش. فکر کنم عطرش رو به گردنش هم زده بود چون بوش خیلی نزدیک بود. ناخودآگاه سرم رو چرخوندم و دماغم رو چسبوندم به گردنش و نفس عمیقی کشیدم. حس کردم یه لحظه لرزید و شل شد که نزدیک بود بیفتم. برای همین دست و پاهام رو محکم دورش حلقه کردم که به خودش اومد و دوباره صاف وایستاد. به دور و برم نگاه کردم که جز ما کسی نبود.
من: اگه یه وقت یکی ببینتمون چی؟
کاوه: خب ببینه.
من: زشته خب ... بعدشم اگه فردا یه وقت معروف شدیم همه جا پر نمیکنن که این دو تا تو خیابون سوار همدیگه میشدن؟
بلند خندید و به دور و برش نگاه کرد.
کاوه: فعلا که کسی نیست.
بعد از ده دقیقه یه ربع رسیدیم دم خونه ی ما. آروم اومدم پایین و بعد از کلی تشکر ازش خدافظی کردم.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ