۲۲.رقص

78 13 9
                                    

#پارت_بیست_و_دوم 💫
امروز تمرین رقص داشتیم و به شدت هیجان زده بودم و استرس داشتم. فکر اینکه بخوام با کاوه برقصم و کلی بهش نزدیک بشم لرزی به تنم انداخت. قرار بود مثلا تو دانشگاه یه مراسمی برگذار بشه که از هر کلاس چند تا دختر و پسر داوطلب بشن و رقصش رو اجرا کنن که منو کاوه هم بهم افتادیم. لباسام رو با یه سری لباس معمولی که برای تمرین بود عوض کردم و موهام رو بالای سرم گوجه ای بستم که همون موقع گوشیم زنگ خورد. از تو کیفم درش آوردم که دیدم مامان تصویری زنگ زده. به ساعت نگاه کردم که ۹ صبح رو نشون میداد. تماس رو وصل کردم و پر انرژی جواب دادم.
من: سلااام. چه خبرا؟
مامان هم مثل من پر انرژی جوابم رو داد.
مامان: سلام عزیزم. خوش میگذره؟
بعد هم خبیثانه نگام کرد. فهمیدم منظورش کاوست. آروم خندیدم و سر تکون دادم.
من: بابا خوبه؟
مامان: بابات هم خوبه. رفته خونه مامان جونش منم سریع از فرصت سو استفاده کردم زنگ زدم به تو یکم با هم دخترونه حرف بزنیم. الان کجایی؟
از این همه پایه بودن و پر انرژی بودن مامانم خندیدم.
من: سر ستم.
مامان: عههه. مزاحمت که نشدم؟
من: نه نه. هنوز فیلمبرداری شروع نشده.
مامان: خب خداروشکر ... بگو ببینم کلک. دیشب رستوران خوش گذشت؟
با یاد آوردی دیشب لبخند عمیقی رو لبم نشست.
من: آره خیلی خوب بود. جات خالی.
مامان: ولی من که این پسره بدجور به دلم نشسته. چه قدر هم خوشگل و خوشتیپه. اصلا عاشقش شدم.
من: اگه اخلاقش رو ببینی چی میگی.
مامان: آخ آخ من حتما باید پاشم بیام اونجا ببینمش. دارم از فوضولی میمیرم.
من: مادر من هنوز که نه به داره نه به باره. اصلا شاید اون از من خوشش نیاد.
مامان: بیخود کرده. مگه می‌تونه خوشش نیاد؟ زوریه.
من: عه مامان؟ یه جوری میگی انگار من دارم میترشم و به زور میخوای به یکی ببندیم.
مامان: نه آخه این پسره معلومه خیلی بچه ی خوبیه.
مامان ما رو باش. تا خواستم چیزی بگم در باز شد و کاوه اومد تو. از تو دوربین دیدمش و سریع برگشتم. وقتی دید دارم تصویری حرف میزنم یکم معذب شد.
کاوه: آم ... چیزه ... سارا گفت بهم بگم که می‌خوایم شروع کنیم نمیای؟
من: چرا چرا الان میام.
یهو همون موقع مامان سلام کرد. خاک تو سرم ... سریع برگشتم سمت دوربین و برا مامان چشم و ابرو انداختم ولی اصلا توجه نکرد. کاوه هم که دید مامان سلام کرده اومد جلو و کنارم وایستاد و خیلی مودب جواب مامان رو داد.
کاوه: سلام خانم ... خوب هستید؟
مامان: شکر.
من: کاوه مامانم ... مامان کاوم.
یهو فهمیدم چی گفتم و خشکم زد. وای خاک تو سرم ... من باز از این سوتیا دادم. مامان هم با چشمای گرد نگام کرد. جرعت نمی‌کردم برگردم و به کاوه نگاه کنم. گلوم رو صاف کردم و سعی کردم جمعش کنم.
من: ببخشید من یه لحظه وقتی گفتم مامانم ناخودآگاه برای کاوه هم م استفاده کردم.
اه خاک تو ملاجم. مامان هم یه لبخند مسخره بهم زد. از تو دوربین دیدم که کاوه داره خیره خیره نگام می‌کنه.
مامان: خوشبخت شدم.
با شنیدن این حرف مامان کاوه به خودش اومد.
کاوه: منم همینطور.
مامان: خیله خب برید من دیگه مزاحمتون نمیشم. این بابات هم الان میاد شام میخواد. تا سر شام میمونه خونه ی مامان جونش بعد موقع شام برمیگرده از منه بدبخت غذا میخواد.
بعد هم غر غر کنان قطع کرد و منم با چشم های گرد فقط به صفحه ی گوشی نگاه کردم که با خنده ی کاوه به خودم اومدم. آخ مامان ... حالا حتما باید همه ی اینا رو جلوی کاوه میگفتی؟
کاوه: خیلی با مامانت حال کردم. یه لحظه فکر کردم بیست سالشه.
لبخند ریزی زدم و چیزی نگفتم.
کاوه: بریم که دیر شده.
×××××
رو به روی هم وایستادیم و منتظر شدیم تا طراح رقص بهمون بگه چیکار کنیم. طبق حرفاش اول بهم تعظیم کوتاهی کردیم و آروم رفتیم سمت همدیگه. دستم رو بردم بالا و گذاشتم رو گردنش که همزمان با من هم کاوه دستش رو گذاشت رو گردنم. جای دستش رو گردنم می‌سوخت و باعث میشد کل بدنم داغ بشه. یکی دو دور چرخیدیم و وایستادیم و منتظر تایید استاد شدیم. سرش رو تکون داد که یعنی خوبه. دوباره بهمون توضیح داد و دست به کار شدیم. دوباره دستامون رو گذاشتیم رو گردن همدیگه و دوباره دو دور چرخیدیم و این دفعه آبتین آروم مچ دستم رو گرفت و همون طوری که انگشتاش رو میکشید رو پوستم دستم رو گرفت و یه دور چرخوندم و دو تا دستام رو گرفت که خودمو یکم خم کردم عقب و یکی از دستاش رو ول کردم و دوباره برگشتم سمتش که دوباره دستم رو گرفت و دو دور چرخوندم. همینطوری میچرخوندم که یه دفعه سرم گیج رفت و کج شدم که سریع دست چپم رو گذاشتم رو شونش و با دست راستم بازوش رو گرفتم که خودمو نگه دارم.
کاوه: چیشد؟
من: هیچی ... یه لحظه ... سرم گیج رفت. خیلی چرخیدم.
کاوه: خوبی الان؟
آروم سرم رو تکون دادم.
استاد: بچه ها خیلی عالی داریم پیش میریم. اگه اینطوری پیش بریم فقط یه جلسه میمونه.
همونطور که تو بغل کاوه بودم لبخند ریزی زدم.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now