۳۶. هرزه

77 11 19
                                    

#پارت_سی_و_ششم 💫
چمدوناشون رو گذاشتن دم در و با هم رفتن تو. از استرس عرق کرده بودم و حسابی ترسیده بودم.
من: کاش خبر می‌دادید میومدم دنبالتون.
مامان: نه بابا واسه چی این همه راه بکوبی بیا تا فرودگاه. یه تاکسی گرفتیم اومدیم دیگه. نسا کجاست؟
من: رفته خرید کنه.
بابا: هنوزم تنبلی؟ یکم از این مامانت یاد بگیره.
من: عه بابا.
دعا دعا میکردم کاوه حرفامون رو نشنوه.
مامان: آبتین مگه تو از فرودگاه تا اینجا مخ منو نخوردی که دستشویی داری. خب برو دیگه. نشسته اینجا ور دل من.
حس کردم رنگم پرید. حموم و دستشویی یکی بود و اگه بابا میرفت حتما کاوه رو میدید.
بابا: آخ آخ راست میگی. اصلا این بچه رو دیدم از خوشحالی یادم رفت.
بعد هم از جاش بلند شد که بره سمت حموم.
من: آم ... میگم که نظرتون چیه یه سر بریم بیرون؟ پارکی جایی. الان هوا خیلی خوبه.
مامان: وا کجا بریم تو این سرما؟ بعدشم تازه اومدیما. خسته ایم.
ای خدا حالا چیکار کنم. بابا دوباره راه افتاد سمت دستشویی و در رو باز کرد. خدایا خودت رحم کن.
مامان: گردنت چیشده؟
من: هان؟
مامان: گردنت ... کبود شده.
تازه یاد گازی که کاوه گرفته بود افتادم و چشمام گرد شد. دویدم سمت آینه و به گردنم نگاه کردم که کبودی ریزی روش بود. خدا بگم چیکارت نکنه کاوه.
مامان مشکوک نگام کرد.
مامان: کار کاوه ست؟
با چشمای گرد برگشتم سمتش.
من: چی؟ چه ربطی به اون داره؟ احتمالا گردنبندم سفت بوده خون مرده شده.
مامان: اگه گردنبند بود کل گردنت کبود میشد نه فقط یه دایره. راستشو بگو ... کار کیه؟ کاوه؟
خواستم بهونه ای جور کنم که با شنیدن صدای زنگ موبایل کاوه قلبم ریخت. یا خدا. دور و اطرافم رو نگاه کردم که گوشیش رو پیدا کنم. وای وای وای ... نکنه گوشیش با خودش تو حمومه؟ یا ابلفضل ... بابام. خواستم بدوم سمت حموم که در باز شد و کاوه با عجله اومد بیرون. رسما خودم رو خیس کردم. مامان هینی گفت و از جاش بلند شد. بابا هم بلافاصله از حموم اومد بیرون. به شدت عصبانی بود و حس میکردم از دماغش داره دود میزنه بیرون.
بابا: این مرتیکه کیه آیدا؟ تو این خونه چه غلطی می‌کنه؟
انقدر بلند داد میزد که حس کردم الان گلوش پاره میشه. مامان دوید سمتش و بازوش رو گرفت.
کاوه: بذارید توضیح میدم.
بابا: تو خفه شو.
من: بابا توروخدا آروم باش ... من توضیح میدم.
بابا: وای خدا ... چه غلطی کردم فرستادمت اینجا. منه احمق رو بگو به دخترم اعتماد داشتم. نمی‌دونستم قراره بیاد اینجا از این گوه خوریا بکنه.
با این حرفش ته دلم خالی شد و اشکم راه افتاد. حرفش خیلی برام سنگین بود. حتما الان دخترش رو مثل یه هرزه میبینه.
مامان: آبتین بسه ... داری شلوغش میکنی. ما که هنوز هیچی نمی‌دونیم.
بابا: دیگه چیو بدونیم؟ همه چی مشخصه. دخترت برداشته یه پسر رو آورده تو خونه و وقتی دیده ما اینجاییم بردش تو حموم قایمش کرده. معلوم نیست تو این مدت چه غلطایی کرده.
با هر حرفی که میزد دلم بیشتر می‌شکست و گریم شدید تر میشد. از یه طرف از این ناراحت بودم که بابام یه همچین فکری دربارم میکرد و از یه طرف هم به خاطر کاوه که داشت این حرفا رو می‌شنید و کلی فحش میخورد.
یهو مامان عصبی شد و شروع کرد به داد و بیداد کردن.
مامان: خفه شو آبتین ... بس کن. چطور دلت میاد این حرفا رو به دخترت نسبت بدی؟ خودت هم خوب میدونی که آیدا همچین دختری نیست. مگه خودت بزرگش نکردی؟ حرفی نزن که بعداً نتونی درستش کنی. من از رابطشون خبر داشتم ... دخترت هیچ کار اشتباهی نکرده. انقدرم این پسر بدبخت رو تحقیر نکن.
آخ مامان ... از این حمایتش قند تو دلم آب شد و از خوشحالی گریم شدید تر شد. بابا که انگار یکم آروم شده بود به مامان نگاه کرد.
بابا: تو میدونستی و به من نگفتی؟
مامان: میخواستم وقتی اومدیم اینجا بهت بگم. میخواستم همینجا بگم که بتونی همینجا کاوه رو ببینی و باهاش حرف بزنی.
بابا موهاش رو داد بالا و نفس عمیقی کشید. یکم که آروم شد مامان رو زد کنار و انگشت اشارش رو سمت کاوه گرفت.
بابا: تو ... همین الان با من میای میریم.
من: بابا ... کجا میخوای ببریش؟
بابا: به تو ربطی نداره.
بعد هم رفت سمت در. با استرس به کاوه نگاه کردم. لبخندی زد و چشماش رو به نشونه ی اینکه نگران نباش رو هم گذاشت. پشت بابا راه افتاد و باهم رفتن بیرون. تا از خونه زدن بیرون نشستم رو زمین و با صدای بلند زدم زیر گریه. مامان کنارم نشست و بغلم کرد.
من: مامان به خدا ما هیچ کاری نکردیم. به جون خودت هیچ کاری نکردیم. اون فقط اومده بود بهم سر بزنه. من میخواستم بهت بگم که اونم دوسم داره ولی انقدر سرم شلوغ شده بود که نتونستم. مامان به خدا من هرزه نیستم.
مامان: می‌دونم عزیزم ... می‌دونم. بابات هم می‌دونه. اون الان عصبیه. حرفایی که میزنه رو به دل نگیر. باشه؟
چیزی نگفتم و فقط به گریه کردنم ادامه دادم.
مامان: نگران هیچی نباش. بابات فقط میخواد باهاش حرف بزنه.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now