۱۶.دستگاه

73 13 9
                                    

#پارت_شانزدهم 💫
از آریا خدافظی کردیم و چهارتایی از کافه اومدیم بیرون.
نسا: خب آیدا ... بریم؟
سرم رو تکون دادم و رفتم سمتش که صدای کاوه سر جام نگهم داشت.
کاوه: آیدا ... میشه یه لحظه؟
برگشتم سمتش و سوالی نگاش کردم.
نسا: ما آروم آروم میریم تو هم کارت تموم شد بیا.
سر تکون دادم و اون دوتا هم از کاوه خدافظی کردن و رفتن.
کاوه: میخواستم بگم که ... میای با هم بریم یکم قدم بزنیم؟
با ابروهای بالا رفته و متعجب نگاش کردم. قلبم تند تند میزد ... من ... با کاوه قدم بزنم؟ به دور و برم نگاه کردم. ساعت دوازده شب بود و خیابون تقریبا خلوت و به خاطر بارون خیس بود.
من: آخه ...
کاوه: می‌دونم دیر وقته ... ولی خیلی طول نمی کشه. بعد هم خودم باهات تا دم خونتون میام.
مگه میتونم به قدم زدن با کاوه اونم تو این هوا نه بگم.
من: باشه ... میرم به نسا بگم.
با خوشحالی لبخند زد و سر تکون داد. رفتم سمت نسا و علی و بهشون گفتم که اونا برن و منم با کاوه برمی‌گردم. نسا نگاه شیطونی بهم انداخت و خودش رو بهم نزدیک کرد و سرش رو برد سمت گوشم.
نسا: فقط بیای خونه ها ... نرید جاهای دیگه شیطنت کنید.
بشگونی از پهلوش گرفتم که حساب کار دستش اومد. ازشون خدافظی کردم و رفتم سمت کاوه. لبخندی زد و دستش رو سمتم دراز کرد. به دستش نگاه کردم و با لبخند دستم رو تو دست گرمش گذاشتم. دستش به شدت گرم بود و باعث میشد گرم بشم. همینطوری آروم آروم قدم میزدیم و هیچی نمیگفتیم. یه دفعه انگشت شستش رو روی دستم حرکت داد که لرزی به تنم افتاد. وای ... آب دهنم رو به سختی قورت دادم. همینطوری انگشتش رو روی دستم میکشید و حالم رو بهم میریخت. نکن لامصب. چشمام رو محکم بهم فشار دادم و سعی کردم نفس عمیقی بکشم تا یکم به خودم مسلط شم. یه لحظه حواسم پرت شد و پاشنه ی کفشم کج شد که کاوه سریع گرفتم و رو به روم وایستاد و نگران نگام کرد.
کاوه: چیشد؟ پات پیچ خورد؟ خوبی؟
از توجهش حسابی ذوق کردم و نتونستم لبخندم رو کنترل کنم.
من: خوبم ... پاشنم کج شد.
با حرص به خندم نگاه کرد.
کاوه: کوفت ... برا چی میخندی؟ سکته کردم.
آروم خندیدم و فقط نگاش کردم. دستام رو گذاشته بودم رو شونش که خودم رو نگه دارم و اونم بازوهام رو گرفته بود که نیفتم. لبخندم جمع شد و به چشمای سبزش نگاه کردم. باز همون آرامش ... واقعا عجیب بود. چطوری چشما و لبخند یه نفر می‌تونه انقدر آرامش بخش باشه.
کاوه: رنگ چشمات خیلی خاصه.
لحن قشنگ و با احساسش باعث شد قلبم بلرزه و پاهام شل شه که باز نزدیک بود بیفتم که کاوه محکم نگهم داشت. از موقعیت استفاده کردم و برای فرار کردن از زیر نگاهش دستام رو از رو شونش برداشتم و به کفشم نگاه کردم. پاشنه ی کفشم شکسته بود. کفشام رو از پام در آوردم و بند پشتش رو انداختم تو انگشتام.
کاوه: چیکار می‌کنی؟ پاهات زخم میشه.
من: همیشه دوست داشتم این کارو بکنم ... می ارزه.
بعد هم جلوتر راه افتادم. اونم سر تاسفی تکون داد و پشتم اومد. زمین خیس حس خوبی بهم میداد و همینطور باعث میشد یکم بلرزم.
نگاهم خورد به اونور خیابون که از این دستگاه های بازی داشت که باید با چنگکش عروسکاش رو میاوردی بیرون. با ذوق برگشتم سمت کاوه و لبه ی کتش رو گرفتم و کشیدم و بالا پایین پریدم.
من: کاوه کاوه اونجا رو ببین. بیا بریم بازی کنیم.
بعد هم خودم بدو بدو دویدم سمت خیابون.
کاوه: صبر کن آیدا مواظب باش. خیابون خطرناکه.
سر جام وایستادم و صبر کردم تا بیاد سمتم.
کاوه: نگاش کن توروخدا ... عین بچه دو ساله ها. نمیگی ماشین میزنه بهت؟
کنارم وایستاد و دستم رو گرفت و اینور اونورش رو نگاه کرد و از خیابون رد شدیم. رفتیم سمت دستگاه و جلوش وایستادیم.
من: سکه داری؟
سر به نه تکون داد. ای بابا.
کاوه: بیا بریم از اون سوپر مارکتیه بگیریم.
×××××
سکه رو انداختم تو دستگاه و با دقت تمام سعی کردم یکی از عروسکا که پولیشی و یه گاو گوگولی بود رو از تو دستگاه در بیارم. تا وسطای راه اومده بود که ول شد.
من: اااااه. لعنتی.
کاوه خنده ای کرد و کنارم زد.
کاوه: برو اونور کوچولو ... کار خودمه.
دست به سینه و با اخم وایسادم و نگاش کردم. دست چپش رو تکیه داد به بالای دستگاه و کامل برگشت سمت من و همونطوری که بهم نگاه میکرد اهرمش رو اینور اونور کرد.
کاوه: اینطوری حرکتش میدیم و ...
بعد هم زد روی دکمه که چنگکش بره پایین و عروسک رو برداره. به چنگک نگاه کردم که حتی نتونست کله ی عروسک رو بگیره. زدم زیر خنده و سر تاسف تکون دادم.
کاوه: چون حواسم پرت توضیح دادن به تو شد نتونستم.
بعد هم یه سکه ی دیگه در آورد و دوباره امتحان کرد و باز هم نتونست. بازم خندیدم که حرصی شد. یه سکه ی دیگه. دوباره و دوباره. همینطوری سکه مینداخت و امتحان میکرد و نمیتونست. دیگه داشتم کلافه میشدم. سردمم شده بود و داشتم ریز میلرزیدم. محکم کوبید رو سقف دستگاه و موهاش رو کشید.
من: ولش کن ... خودت رو اذیت نکن.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now