۷۸.توت فرنگی

105 8 15
                                    

#پارت_هفتاد_و_هشتم 💫
بابا: یعنی تو میگی حق داشته که تو رو اونطوری ول کرده و رفته؟ به همین راحتی بخشیدیش؟
من: من نگفتم اون حق همچین کاری رو داشته ... بدترین کاری بود که می‌تونست باهام بکنه. اولش فکر نمی‌کردم هیچ جوره بتونم ببخشمش ... ولی خودمو گذاشتم جاش ... شاید اگه منم تو اون شرایط سخت بودم منم همین کارو میکردم.
به خاطر هیزل هم که شده بخشیدمش.
بابا: تو اصلا هیزل رو حساب نکن ... خودت چی ... ظلم هایی که به خودت شده چی؟ برای یه ثانیه هم که شده فقط خودت و خودش رو در نظر بگیر.
به حرفش فکر کردم ... واقعا اگه فقط خودمون دوتا بودیم چی؟
من: بازم حرفم همونه ... من ... کاوه رو دوست دارم ... شاید بگید خیلی احمقی که بازم بعد این اتفاق دوسش داری ولی ... دارم ... شاید حتی بیشتر از قبل.
مامان: نه عزیزم ... ما نمیگیم تو احمقی ... فقط می‌خوایم که خوب فکراتو بکنی که بعداً دوباره پشیمون نشی.
لبخندی بهش زدم.
مامان: بعدشم آبتین خان ... خودت یادت نیست چیکار کردی با من که یه سال ازت فراری بودم؟
بابا: عه لیدا ... چرا پای منو وسط می‌کشی الان؟
مامان: خواستم یادآوری کنم که جنابعالی هم کم منو اذیت نکردی و منم بخشیدمت.
بابا قیافش وا رفت و فکرش درگیر شد.
مامان آروم صدام کرد.
مامان: آیدا ... دیشب ... شما کی اومدید سمت آشپزخونه؟
خندم گرفت و نگاهم شیطون شد.
من: چطور؟
مامان: ها ... هیچی همینطوری.
من: ما چیزی ندیدیم.
شوکه و خجالت زده نگام کرد که آروم خندیدم.
مامان: مرض ... دختره ی پررو.
من: عه ... شما داشتید تو آشپزخونه ...
مامان: آیداااا ... ساکت شو ... ما کاری نمی‌کردیم.
من: بله بله معلوم بود ... خب مادر من مگه من بهتون اتاق ندادم؟
مامان چشم غره ای بهم رفت و خواست چیزی بگه که بابا نذاشت.
بابا: آیدا ... با این پسره یه جا قرار بذار ... می‌خوام باهاش حرف بزنم ... دو نفری.
من: باشه ... فقط ... لطفا این دفعه که رفتید کسی رو کتک نزنید.
بابا از یاد آوری اون روز لبش یکم کش اومد ولی روش رو کرد اونور که نبینیم.
من و مامانم آروم خندیدیم.
×××××
کاوه اومده بود دنبالم که باهم بریم دنبال هیزل و بیاریمش خونه.
جلوی در خونه ی سارا اینا نگه داشت و پیاده شدیم.
زنگ خونشون رو زدم که سارا جواب داد.
سارا: سلام سلام ... بیاید بالا.
در رو زد و رفتیم تو و جلوی در واحدشون وایستادیم که هیزل رو بیاره.
سارا: بیاید تو دیگه چرا دم در وایستادید.
من: نه مرسی مزاحمت نمی‌شیم ... ببخشید توروخدا خیلی بهت زحمت دادیم.
سارا: چه مزاحمی چه زحمتی ... بیاید تو دیگه ... دارن صبحونه میخورن.
به کاوه نگاه کردم که سرش رو تکون داد.
با هم رفتیم تو که سارا راهنماییمون کرد سمت آشپزخونه.
هیزل و امیرعلی و داوود تو آشپزخونه بودن و می‌خندیدن و صبحونه میخوردن.
من و کاوه سلام کردیم که هیزل ذوق زده چرخید سمتمون.
من: خوش گذشت عزیزم؟
هیزل: خیلی مامان ... کلی با امیرعلی بازی کردیم.
امیرعلی: خاله بازم بذار بیاد خونمون.
من: این دفعه تو بیا خونه ی ما عزیزم.
کاوه پشتم وایساد و دستشو روی شونم گذاشت.
هیزل: آره امیرعلی ... این دفعه تو بیا خونمون که هم اتاقمو هم عروسکامو ببینی.
بعد هم دست امیرعلی رو تو دستش گرفت که ابرو هام پرید بالا.
امیرعلی هم دستش رو گرفت و مهربون نگاش کرد که خندم گرفت.
جانم؟
فشار دست کاوه رو شونم زیاد شد که برگشتم و نگاش کردم که دیدم اخم کرده و داره به دست امیرعلی و هیزل نگاه می‌کنه.
من: کاوه اونطوری‌ نگاه نکن ... بچن دیگه.
اخمش غلیظ تر شد که بیشتر خندم گرفت.
من: بریم هیزل؟
سارا: صبر کن بهش کیک بدم.
یه تیکه کیک گذاشت تو ظرف و گذاشتش جلوی هیزل و خواست به ما هم بده که گفتیم نمی‌خوریم.
هیزل گازی به کیکش زد و منم کیفش رو از سارا گرفتم و وسایلش رو چک کردم که یهو هیزل به سرفه افتاد.
کاوه: چیشد؟
نگران نگاش کردم و سارا سریع براش یه لیوان آب ریخت.
بچم قرمز شده بود و سخت نفس می‌کشید.
من: یا خدا ... هیزل ببین منو.
نفسش در نمیومد و اشک تو چشماش جمع شده بود.
زدم پشتش که اگه چیزی تو گلوشه بیاد بیرون.
من: کاوه یه کاری بکن ... بچم ...
اشکام همینطوری می‌ریخت رو صورتم.
دکمه ی پیرهنش رو باز کردم که نگاهم به سینش افتاد که قرمز شده بود.
من: سارا ‌... تو کیک چی ریخته بودی؟
سارا: هیچی به خدا ... کیک ساده بود ... از این پودریا که تو خونه درست میکنن.
من: طعمش ... طعمش چی بود؟
سارا: فکر کنم توت فرنگی.
وای ... وای.
من: کاوه .‌‌.. بلندش کن ... زود باش ... باید ببریمش بیمارستان.
هیزل هنوز داشت سرفه میزد و به شدت قرمز شده بود.
امیرعلی هم گریش گرفته بود و رفته بود تو بغل باباش.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Onde histórias criam vida. Descubra agora