۵۴.عقد

71 9 8
                                    

#پارت_پنجاه_و_چهارم 💫
بابای کاوه: خب دیگه بریم سر اصل مطلب. هرچند همه چیز مشخصه و این مراسم فرمالیته ست و برای اینکه رسم و رسوم ها رو به جا بیاریم. این بچه های ما حدود ۶ ماهه که همدیگه رو میشناسن و چون باهم همکار بودن به نظر من بیشتر اخلاق های همدیگه رو میدونن. ولی بازم به نظر من بهتره که مدتی نامزد بمونن. نظر شما چیه؟
بابا: به نظر منم فکر خوبیه. بالاخره بحث یه عمر زندگیه. چند وقت نامزد بمونن ایشالا بعدش مراسم عروسی رو میگیریم.
کاوه: نههه دیرهههه.
همه با تعجب برگشتیم نگاش کردیم. خیلی هول و بامزه گفته بود که همه زدیم زیر خنده و مامانش صورتش رو چنگ زد و خاک بر سرمی زیر لب گفت.
کاوه: چیه خب؟ دیره دیگه. بدید ببرمش دیگه. حداقل عقد کنیم عروسی رو چند وقت دیگه بگیریم.
بابا: پسر تو چه قدر هولی. یکم آروم تر.
من داشتم از خجالت آب میشدم ولی کاوه انگار نه انگار. همینطوری داشت واسه خودش حرف میزد و منم هی براش چشم و ابرو میومدم.
بابا: خیله خب انقدر چونه نزن. شما دو تا که آخرش مال همید. پس بهتره که فعلا عقد کنید تا بعد عروسی رو بگیریم.
کاوه لبخند رضایتی زد و دست به سینه سر جاش نشست. منم که کلا ساکت بودم و هیچی نمیگفتم.
مامان کاوه: بیا کاوه جان. بیا اینو بده به عروست.
حلقه رو بهش داده بودم تا امشب تو جمع بهم بدتش. جعبه رو از مامانش گرفت و اومد کنارم نشست و حلقه رو دستم کرد که همه دست زدن.
×××××
کاوه به گوشیم زنگ زد و گفت بریم پایین. قرار بود منو کاوه و مامان با هم بریم برای خرید لباس. نسا چون سرکار بود نتونست باهامون بیاد و گفت بعدا خودش میره دنبال لباس. سوار ماشین کاوه شدیم و بعد از به ربع کاوه جلوی پاساژی نگه داشت. حدود یه ساعتی بود که همینطوری لباسا رو نگاه میکردیم ولی چیزی مناسب مراسم عقد پیدا نمی‌کردیم. وارد مغازه ی بزرگی شدیم و مشغول نگاه کردن لباسا شدیم و کاوه هم کمی دورتر آزمون داشت لباسای دیگه رو نگاه میکرد. یه مرده که کلاه کپ مشکی گذاشته بود اومد نزدیکمون و خیلی ناجور زل زد به مامان. اخمی کردم و آروم زدم به پهلوی مامان که متوجه بشه. مرده رو دید و خودشم اخم غلیظی کرد و یکم ازش فاصله گرفت که مرده دوباره اومد جلو. خواستم برگردم کاوه رو صدا کنم که یهو یارو شروع کرد به صحبت کردن.
_ جوووون چه خانم شیکی. افتخار بده در خدمت باشیم.
منزجر شده بودم و اومدم داد و بیداد کنم که یهو کاوه از پشتم اومد جلو و یقه ی یارو رو گرفت و یه مشت کوبید تو صورتش.
کاوه: کثافت حروم زاده تو با مادر خودت هم اینطوری حرف میزنی.
یه مشت دیگه زد تو صورت یارو و خواست دوباره یکی دیگه بزنه که مامان دستش رو گرفت و نذاشت.
مامان: کاوه جان ولش کن. ارزشش رو نداره. بلند شو.
بعدم بازوی کاوه رو که از شدت خشم نفس نفس میزد گرفت و بلندش کرد. کاوه هم یه دونه زد تو پهلوی طرف و سمت فروشنده های اونجا که با ترس داشتن نگاه میکردن و یکیشون که با مدیر مغازه اومده بود رفت و عصبی باهاش صحبت کرد و اون طرف هم هی معذرت میخواست. منم که هنوز تو شوک بودم رفتم کنار مامان و دستش رو گرفتم که نگران به اون یارو نگاه میکرد. میترسید چیزیش بشه و برای کاوه بد بشه.
بالاخره از اون مغازه ی لعنتی اومدیم بیرون.
من: کاوه ... حالت خوبه؟ دستت چیزی نشد؟
کاوه: نه عزیزم خوبم.
من: میرم برات یه چیزی بگیرم.
کاوه: نمی‌خواد خانمم. جایی نرو.
دستم رو محکم گرفت و به خودش چسبوندم. انگار ترسیده بود یکی هم به من گیر بده.
مامان: ببخشید کاوه جان. خریدت خراب شد.
کاوه: این چه حرفیه مامان. حرف گنده تر از دهنش زد منم جوابشو دادم. حالا هم که چیزی نشده. یکم دیگه میگردیم و اگه چیزی پیدا نکردیم برمیگردیم.
یکم دیگه گشتیم که لباسی چشمم رو گرفت. به نظر برای یه مراسم خودمونی عقد مناسب بود. همونو گرفتیم و برگشتیم خونه. مامان زودتر از ماشین پیاده شد و رفت تو.
من: کاوه ... میشه این قضیه رو ... به بابا نگی؟ خیلی رو مامان حساسه. بدجور قاتی می‌کنه.
دستش رو گذاشت رو صورتم و انگشتش رو نوازش وار حرکت داد.
کاوه: خیالت راحت. از اولش هم قرار نبود چیزی بگم.
لبخند قدردانی بهش زدم و گونش رو بوسیدم و پیاده شدم.
×××××
خیلی زود مراسم عقدمون برگذار شد و رسما شدم زن کاوه. از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم و همش بالا و پایین میپریدم. مامان و بابا هم چند روز بعد عقدمون برگشتن ایران و گفتن برای عروسی و کارا برمی‌گردن. منم کلی بهم پیشنهاد فیلم و سریال شده بود ولی همه رو رد کرده بودم چون همشون عاشقانه و صحنه دار بودن و اصلا نمیتونستم تصور کنم با کسی جز کاوه باشم. کاوه هم از این بابت حسابی خوشحال بود و اونم همچین پیشنهاد هایی رو رد کرده بود و فقط تبلیغات ها رو قبول میکردیم. باورم نمیشد که یه همچین تصمیمی گرفتم. من اومده بودم اینجا که پیشرفت کنم و تو کلی فیلم و سریال باشم ولی حالا ... همه چی تغییر کرده بود.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Όπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα