۴۵.تولد

79 10 10
                                    

#پارت_چهل_و_پنجم 💫
صبح با انرژی زیاد از خواب بیدار شدم. امروز تولدم بود و اولین سالی بود که با کاوه بودم و حسابی ذوق‌ داشتم. حتی امروز یه مراسم داشتیم که برای جایزه ی بهترین بازیگری براش نامزد شده بودیم و باید توش شرکت میکردیم.
صبحونه رو با مامان اینا خوردم و بعدش کادو هامو بهم دادن و قرار شد بعدا با هم دیگه دور هم کیک بخوریم.
با صدای زنگ گوشیم رفتم تو اتاقم و جواب دادم.
من: جانم.
کاوه: سلام عزیزم ... حالت چطوره؟
من: خوبم تو چطوری؟
کاوه؛ منم خوبم. برای امروز استرس نداری؟
من: چرا یکم. میگم که ... اگه یه وقتی ما جایزه رو گرفتیم ... بیا همونجا بگیم که با هم قرار میذاریم.
کاوه: اتفاقا منم میخواستم این پیشنهاد رو بدم. به نظرم امروز بهونه ی خوبیه.
من: آره.
انتظار داشتم بدونه که امروز تولدمه و بهم تبریک بگه ... اما چیزی نگفت.
کاوه: لیدا یه کاری بگم میکنی؟
من: چی؟
کاوه: برو صندوق پستتون رو چک کن. یه بسته برات اومده. هر وقت رفتی و بازش کردی بهم پیام بده.
من: باشه الان میرم.
قطع کردم و با عجله و کنجکاوی از پله ها رفتم پایین.
مامان: چه خبرته؟ کجا میری با این سرعت؟ لباس تنت کن سردههه.
بدون توجه به حرفای مامان از پله ها رفتم پایین و در رو باز کردم که باد سردی خورد تو صورتم. سریع رفتم سمت صندوق و بازش کردم. یه بسته ی کادو پیچ شده بود که روش روبان داشت. پس میدونسته. سریع برگشتم تو و رفتم تو اتاقم. با دقت کاغذ کادو رو باز کردم که دیدم یه گردنبنده. با ذوق بلندش کردم و نگاش کردم. خیلیی خوشگل و ظریف بود. گوشیم رو برداشتم و به کاوه پیام دادم که بازش کردم و ازش تشکر کردم.
کاوه: حالا برو تو این لینک و این اپلیکیشن رو دانلود کن و برو تو قسمت اسکن و بگیرش روی گردنبندت بعد ببین چی میشه.
بعد هم یه لینک برام فرستاد که اپلیکیشن رو از توش دانلود کردم و بعد از اسکن گردنبندم کلی عکس از خودم و کاوه اومد رو گوشیم. حسابی شوکه شدم و از شدت خوشحالی اشک تو چشمام جمع شد. کلی عکس قشنگ که نصفش سلفی بود و نصف دیگش عکسای دیگه. پایین هر عکس هم تاریخ داشت. تازه متوجه تاریخ روی گردنبندم شدم که تاریخ روز آشناییمون بود.
گوشیم رو برداشتم و با فین فین شمارش رو گرفتم.
کاوه: الو.
من: کاوه ... این ... بهترین و خاص ترین کادویی بود که تا حالا گرفتم. اصلا نمی‌دونم چی باید بگم. فوق العاده بود.
کاوه: کاری نکردم که عزیزم. حالا چرا فین فین میکنی؟ گریه کردی؟
من: گریه ی خوشحالیه.
کاوه: عزیزم ... میخوای بیام پیشت؟
من: نه نه نمی‌خواد. چند ساعت دیگه باید بیای دنبالم که باهم بریم مراسم. باید آماده شم.
کاوه: باشه پس ... خواستم راه بیوفتم بهت خبر میدم. بازم تولدت کلی مبارک.
من: باشه مرسی. ممنون بابت کادوت.
با کلی حس خوب قطع کردم و شروع به آماده شدن کردم.
×××××
بار آخر خودمو تو آینه نگاه کردم و بعد از برداشتن کیف دستیم از اتاق رفتم بیرون.
مامان: ماشالا ماشالا. آبتین براش صدقه بذار کنار.
بابا هم اومد کنار مامان و دستش رو انداخت دور شونش.
بابا: گذاشتم عزیزم ... خیلی خوشگل شدی بابا.
من: مرسی بابا.
با مامان اومدن جلو و بغلم کردن.
من: ممنونم که بهم اعتماد کردید.
مامان: میدونستیم نا امیدمون نمیکنی.
از بغلشون اومدم بیرون و قطره اشکی که از چشمام اومده بود رو پاک کردم.
نسا: ای بابا ... دو دقیقه رفتما. گریه نکن خیر سرت. دو ساعت برای اون میکاپ زحمت کشیدم.
خندیدم و کیفم رو تو دستم جا به جا کردم.
بابا: کاوه میاد دنبالت؟
من: آره ... شما هم یکی دو ساعت دیگه میاید آره؟ اسماتون رو جلوی در میدم.
نسا: بابا بچه معروف.
با صدای بوق ماشینی که اومد ازشون خدافظی کردم و کفشام رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
جلوی در یه لیموزین مشکی بود که از تمیزی برق میزد. در باز شد و کاوه با کفشای مشکی ای که حسابی برق میزد اومد بیرون. موهاش رو کامل داده بود بالا و دور موهاش رو کوتاه کرده بود. یه کت شلوار مشکی و پیرهن سفید و کراوات مشکی زده بود که خیلی بهش میومد. دست چپش رو سمتم دراز کرد که ساعت رولکس اصلش اومد جلو. بابا پولدار. دستش رو گرفتم و با کمکش سوار ماشین شدم. کاوه هم کنارم نشست و دستش رو انداخت دورم و دستش رو کشید روی بازوی لختم.
کاوه: چه خوشگل شدی تو.
من: تو هم خیلی خوشتیپ شدی. مطمئنم امروز حسابی به خاطر تو گلوی خودشونو پاره میکنن.
کامل برگشت سمتم و انقدر خودشو بهم نزدیک کرد که نوک دماغش خورد به دماغم.
کاوه: اما من فقط تورو میبینم.
بعد هم خواست لبش رو بذاره رو لبم که سرم رو کشیدم عقب.
من: نکن کاوه رژم پاک میشه.
کاوه: نترس حواسم هست ... یه کوچولو فقط.
دوباره خواست سرش رو نزدیک کنه که سرم رو کج کردم و لبم رو گذاشتم رو گونش.
من: بعدا جبران میکنم. خب؟
چیزی نگفت و سرش رو برد تو گردنم و نفس عمیقی کشید.
کاوه: عیب نداره. من که می‌دونم بعدا باهات چیکار کنم.

 من که می‌دونم بعدا باهات چیکار کنم

Ops! Esta imagem não segue as nossas directrizes de conteúdo. Para continuares a publicar, por favor, remova-a ou carrega uma imagem diferente.
نور ، صدا ، تصویر ، عشق Onde as histórias ganham vida. Descobre agora