۶۳.تغییر

75 10 6
                                    

#پارت_شصت_و_سوم 💫
حدود یه هفته بود که خونه‌ ی خودمون بودم و پامو از خونه بیرون نذاشته بودم و این مامان اینا رو نگران تر کرده بود.
بابا به شدت عصبی بود و فهمیده بودم که یواشکی داره دنبال کاوه میگرده.
آوردن اسمش تو خونه ممنوع شده بود و فرقی نمی‌کرد من دربارش صحبت کنم یا مامان و بابا.
مامان پا به پای من غصه میخورد و هر وقت میخواست از کاوه بد بگه غمگین و ناراحت و عصبی نگاش میکردم که میفهمید هنوزم روش به شدت حساسم برای همین چیزی نمی‌گفت.
مثل همه ی این یه هفته رو تختم نشسته بودم و پاهامو بغل کرده بودم و تو خاطراتم غرق شده بودم که با صدای در از جا پریدم.
در باز شد و مامان با یه دفتری که جلد قهوه ای چرم داشت اومد تو.
مامان: خوبی عزیزم؟
آروم سر تکون دادم.
کنارم روی تخت نشست و دفتر رو گرفت سمتم.
من: این چیه؟
دفتر رو ازش گرفتم و بازش کردم که متوجه ی دست خط مامان شدم.
دفتر پر بود از خط مامان.
مامان: این دفتر خاطراتمه ... از روزی که بابات رو دیدم شروع کردم به نوشتنش تا روزی که تو به دنیا بیای ... میدونی که من و بابات هم مدت زیادی رو از هم دور بودیم ... با خودم فکر کردم شاید ... خوندن خاطرات و احساسات من یکمی از دردت رو تسکین بده.
من: ممنونم مامان.
محکم بغلش کردم و اجازه دادم اشکام تو بغلش بریزن.
یکم‌ دیگه پیشم نشست و بعد رفت.
قبل از اینکه دفتر خاطرات مامان رو بخونم گوشیم رو برداشتم و رفتم تو اینستا. مثل همه ی این مدت پر بود از ادیتای من و کاوه. بعد از اینکه اومدم ایران به سارا گفتم اعلام کنه که ما بهم زدیم و از بعد از اون اینستا پر شد از پیام های ابراز ناراحتی و ادیت های غمگین. منم مثل این دیوونه ها میشستم و همه رو نگاه میکردم و اشک میریختم.
دوباره صدای در اومد که سریع اشکامو پاک کردم و با صدای گرفته بله ای گفتم که بابا اومد تو.
کنارم رو تخت نشست و طبق عادتش دستشو گذاشت رو پام.
بابا: خوبی بابا؟
من: خوبم ...
بابا: زیر چشمات گود شده ... بس نیست انقدر خودت رو عذاب میدی؟ اونم به خاطر کی ... یه بی لیاقت که ولت کرده و رفته؟
من: بابا لطفا ...
بابا: بسه ... دیگه بسه ... دیگه نمی‌خوام ازش دفاع کنی یا به خاطرش گریه کنی و خودتو ناراحت کنی. رفت؟ به درک ... تو باید خودتو جوونیت رو خراب کنی؟ دیگه تمومش کن آیدا ... این چند وقت گذاشتم با خودت خلوت کنی که بفهمی لیاقتش رو نداره ... تا بتونی راحت برای عشقت که رفته عزاداری کنی ... ولی دیگه بسه. از امروز می‌خوام بشی همون آیدایی که بودی ... می‌دونم سخته ... باور کن می‌دونم. منم درد جدایی رو کشیدم ... ولی ازت می‌خوام دوباره بشی همون آیدا و قوی باشی.
از جاش بلند شد و سرمو بوسید و دستی به موهام کشید.
بابا: آماده شو تا یکی دو ساعت دیگه می‌خوام ببرمتون بیرون شام بخوریم.
خواستم مخالفت کنم که اخم کرد.
بابا: همین الان چی گفتم؟
چیزی نگفتم و فقط سر تکون دادم.
×××××
پشت میز رستوران شیکی که بابا آورده بودمون نشسته بودیم و منتظر غذاهاهون بودیم.
مامان: خیلی خوب کاری کردی که آوردیمون اینجا آبتین ... حال و هوامون عوض شد.
من: مامان این نادین خان هنوز کسی رو نیاورده به خاله معرفی میکنه؟
مامان: نه بابا ... میشناسیش که ... هر روز با یه نفره.
من: اونم به موقعش آدمشو پیدا می‌کنه.
غداهامون رو آوردن و بشقاب هرکی رو جلوی خودش گذاشتن. من پاستا سفارش داده بودم که وقتی جلوم گذاشتش با خوردن بوی شدیدش به دماغم حالم یه طوری شد.
مامان: چیه مامان؟ چرا قیافتو اونطوری میکنی؟
من: چیزی نیست ... بوش یکم شدیده ... حالمو یکم بد کرد.
خواستم یکم ازش بخورم که هجوم مواد رو به دهنم حس کردم.
دستمو رو دهنم گذاشتم و از جام بلند شدم و دویدم سمت دستشویی. خداروشکر فقط یه نفر بود که اونم داشت می‌رفت. سریع در یکی از سرویسا رو باز کردم و هر چی خورده و نخورده بودم رو بالا آوردم.
با حال زار به صورت رنگ پریدم توی آینه نگاه کردم.
انقدر این چند وقت کم غذا شده بودم که دیگه حتی غذای بیرون هم بهم نمیساخت.
آبی به صورتم زدم و برگشتم پیش مامان اینا.
مامان: بهتری؟
من: آره خوبم.
مامان: چیشدی یهو؟
من: نمی‌دونم ... خیلی وقته از این چیزا نخوردم فکر کنم بهم نساخته. 
بابا: باید خیلی بیشتر به خودت برسی.
من: چشم.
نمیتونستم چیز زیادی بخورم و فقط برای اینکه ناراحت نشن به زور و با حالت تهوع چند تا قاشق می‌خوردم.
بابا و مامان سعی میکردن با شوخیاشون سرحالم بیارن و منم همراهیشون میکردم که نگرانم نباشن.
شب موقع خواب دوباره حالت تهوع اومد سراغم. دل و رودم بهم میپیچید و تا خودم صبح نذاشت بخوابم.
×××××
صبح که بیدار شدم بهتر بودم. میخواستم به حرف بابا گوش کنم و از امروز مثل قبل بشم ... خیلی سخت بود ولی مطمئن بودم که میتونم.
دست و صورتم رو شستم و لباس قشنگی پوشیدم و موهامو مرتب کردم و با لبخند از اتاق رفتم بیرون و بلند بهشون سلام کردم.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now