۲۰.پیاده روی

68 11 4
                                    

#پارت_بیستم 💫
من: تو خیلی خوش شانسی میدونستی؟
کاوه: چطور؟
من: هر کسی یه نامادری به این خوبی گیرش نمیاد ... تازشم ...
سینم رو دادم جلو و با اعتماد به نفس نگاش کردم.
من: دوست خوبی مثل من داری.
برگشت و خیلی عمیق نگام کرد.
کاوه: بر منکرش لعنت.
لبخندی زدم و صاف نشستم. جلوی یه رستوران شیک نگه داشت و پیاده شدیم.  داخلش حتی از بیرونش هم شیک تر بود.  یه صندلی برام کشید بیرون و خیلی جنتلمنانه و دلبرانه گفت:
کاوه: مادمازل.
آروم خندیدم و با ذوق نشستم رو صندلی. جلوم نشست و یکی از منو ها رو داد بهم.
من: من هر چی تو بخوری میخورم.
چشماش رو تنگ کرد و خبیثانه نگام کرد.
کاوه: مطمئنی؟ شاید خوشت نیومد.
شونه بالا انداختم.
من: بهت اعتماد دارم.
خودمم نمی‌دونستم چرا اینو گفتم. زیر چشمی نگاش کردم که حس کردم خیلی از حرفم خوشش اومده. با صدای نوتیف گوشیم از جیبم درش آوردم. از طرف مامان بود.
مامان: عکس یادت نره دختر.
لبخندی زدم و به کاوه نگاه کردم که سرش تو منو بود و داشت با دقت نگاش میکرد. آروم گوشیم رو جوری که نفهمه نگه داشتم و ازش یه عکس گرفتم. رو صورتش زوم کردم و با لذت نگاش کردم. جذبه و در عین حال مهربونی خاصی داشت که خیلی جذابش میکرد. دستای مردونش که منو رو نگه داشته بود بدجور با قلبم بازی میکرد. با لبخند عمیقی عکس رو فرستادم برای مامان که کاوه مشکوک صدام کرد.
کاوه: مشکوک میزنیا ... لبخند های عمیق میزنی.
بعد هم لحنش عصبی و حرصی شد.
کاوه: دوست پسرته؟
با خنده نگاش کردم. زوده ذوق کنم یا نه؟ از عصبی شدنش کلی ذوق کرده بودم و نمیتونستم لبخند نزنم.
من: بهم میاد دوست پسر داشته باشم؟
کاوه: دختری مثل تو حتما داره.
ابروهام پرید بالا.
من: دختری مثل من؟
کاوه: زیبا ، مهربون ، جذا ...
حرفش رو خورد و اخم ریزی کرد و صداش رو صاف کرد و به دور و برش نگاه کرد. لبخندم یکم جمع شد و متعجب نگاش کردم. چی گفت؟ من ... زیبا و مهربون و جذاب؟ آخ قلبم. یکی منو بگیره. دوباره لبخند ذوق زده ای رو لبم اومد که نمیتونستم جمعش کنم. صدام رو صاف کردم و آروم بلند شدم.
من: من ... الان برمی‌گردم.
رفتم سمت سرویس و لحظه ی آخر برگشتم نگاش کردم که محکم کوبید تو پیشونیش و حس کردم زیر لب گفت خاک تو سرت. دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده. احساس گرما میکردم و گونه هام قرمز شده بود. دلم میخواست به صورتم آب بزنم تا یکم از این التهابم کم بشه ولی آرایشم پاک میشد. چند تا نفس عمیق کشیدم و از دستشویی اومدم بیرون. وقتی رسیدم سر میز دیدم غذا ها رو آوردن. استیک و مخلفات سفارش داده بود. نشستم و نگاش کردم که به نظر آروم تر میومد.
من: دیدی گفتم سلیقت خوبه.
لبخندی زد و مشغول بریدن استیکش شد. منم چاقو و چنگالم رو برداشتم و افتادم به جون استیک بدبخت. وای مگه نصف میشد. از بس که سفت بود. خیلی خشن چاقو رو روش می‌کشیدم ولی بازم نمیبرید. کاوه آروم خندید و بشقاب خودش رو که استیکش رو خیلی قشنگ و مرتب تیکه تیکه کرده بود گذاشت جلوم و بشقاب من رو برداشت و با آرامش اونم برید. با تعجب نگاش کردم. چه قدر ریلکس و راحت. دمش گرم.
من: ممنون.
کاوه: نوش جونت.
×××××
بعد از اینکه حساب کرد اومدیم بیرون و رفتیم سمت ماشین. خواستم سوار شم که دیدم وایساده و داره به لاستیکا نگاه می‌کنه.
من: چی شده؟
کاوه: پنچر شده.
من: چی؟ هر چهار تاش؟
کاوه: آره. حتما یکی پنچر کرده.
هیچ اثری از ناراحتی یا حتی عصبانیت تو صورتش نبود. خیلی خونسرد بود.
من: پس ... تاکسی بگیریم؟
کاوه: میخوای تا یه جایی رو پیاده بریم؟ بعد تاکسی بگیریم.
یاد اون شب افتادم که با هم پیاده روی کردیم که لبخندی رو اومد و سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم. دستش رو گرفت سمتم ... دستم رو توی دست گرم و نرمش گذاشتم و باهاش هم قدم شدم. هوا خیلی سرد نبود و میتونستیم راحت پیاده روی کنیم. خیلی وقت بود تو سکوت قدم می‌زدیم و میخواستم این سکوت رو بشکونم.
من: یعنی کسی از قصد ماشینت رو پنچر کرده؟
کاوه: شاید بچه ای چیزی بوده خواسته شیطنت کنه.
من: یعنی تو اصلا بابت این قضیه ناراحت یا عصبانی نیستی؟
کاوه: نه ... چرا باشم؟ خداروشکر که اتفاق بدتری نیفتاد و جفتمون سالمیم.
همون موقع صدای بوق بلند یه موتوری و بعد هم صدای بلند خودش رو شنیدم که کاوه سریع کشیدم سمت خودش و کشیدم تو بغلش. موتوریه با سرعت از کنارمون رد شد. قلبم تند تند میزد و تو شوک بودم. آروم برگشتم و به کاوه نگاه کردم که اونم نفس نفس میزد و به مسیری که موتوریه رفته بود نگاه میکرد و چشماش گرد شده بود. وقتی فهمید نگاش میکنم اونم نگام کرد و دو تایی زدیم زیر خنده.
من: سق سیاه.
کاوه: به خیر گذشت.
یهو حواسم جمع شد و به موقعیتمون نگاه کرد. کاوه به دیوار کنار پیاده رو چسبیده بود و منم از بغل بهش چسبیده بودم و اونم بازوم رو گرفته بود و بغلم کرده بود. آروم دستش رو از دورم شل کرد و ازم فاصله گرفت.

نور ، صدا ، تصویر ، عشق Where stories live. Discover now